صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح اوقاتم تلخ شد؛ چون متوجه شدم پولی را که برای مأموریت در اختیارم بود، گم کردم. درحال مأموریت برای سوارشدن به قطار نیاز به بلیت نبود؛ اما باید خوراک این چهلوچند نفر را میخریدم. آخرای خدمتم بود و هنوز بیست سال نداشتم. یک جوان نوزده ساله مانده بود و چهل تا آدم گرسنه که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودند. حدود ظهر طاقت سربازها تموم شد و یکیشان آمد و با لهجهای که درست متوجه نمیشدم به من حالی کرد که خیلی گرسنه است. با اخم به او گفتم که ساکت باشد...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
baran paeizi
6 ماه پیشقشنگ بود.
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است