پدرم جلوتر بود و من چند گام عقبتر. پاهایش بلندتر بود و سرعت راه رفتنش هم تندتر. همین باعث شده بود تا من چیزی بین راه رفتن و دویدن را تجربه کنم و به نفسنفس بیفتم. توی کوچه فقط صدای کفش رسمی پدرم به گوش میرسید و جیکجیک گنجشکها که گویا ریتمش را با قدمهای بابا تنظیم کرده بودند. لباس عیدم را پوشیده بودم و داشتم دِلدِل میکردم که زودتر به خانۀ مادربزرگ برسیم و پیراهن کرمرنگ آستین کوتاه با دکمههای قهوهای که مثلا با کمربند شکلاتی و شلوار و کتانی سفید سِت کرده بودم را به همه نشان بدهم.
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است