دیروز از معبد برگشتم. یاد گرفتم حرف های اضافه نزنم. یاد گرقتم از زبان تنها برای ارتباط برقرار کردن استفاده کنم. زبان از نظر من ناقص ترین اختراع بشر است. و من همیشه با زبان سر جنگ داشتم. دیروز بعد از تجربه ی روز سکوتم در معبد فهمیدم، از زبان انتظار بیش از حدی داشتم. زبان میتواند شکم من را سیر کند. میتواند برایم کار جور کند و به دکتر بفهماند که این سرم است که درد میکند نه شکمم. همین و نه بیش از این. ختی در این نکتهی آخر جای بحث وجود دارد.
دارم به جایی میرسم که چند روز پیش، گنجشکی را دیده بودم که در حال کمک کردن به گنجشک دیگری بود. فکر میکردم با توجه به درس هایی که تا به حال خواندم میتوانم جون گنجشکی که روی زمین افتاده بود را نجات دهم. و از خودم قهرمان بسازم. نیست. دیگر گنجشک اینجا نیست. نه حتی بدن کوچکش که در لحظات آخر همچنان در دستان من گرم بود. من دخالت کردم. آخرین لحظات دو گنجشک را به هوای ادامه دادن، از بین بردم.
این راهی که میروم، به کجا میرسد نمیدانم. اما جاده ی درستی است. این را حس میکنم و برای بیان کردن دلیلش، زبانی نمیشناسم.
من از شرق آمده ام. از جایی که خورشید طلوع میکند. من در شرق یاد گرفتم، هنر میماند و هنرمند نه. که من قطره ای از دریام. من یاد گرفتم که جلوی بزرگتر پاهایم را دراز نکنم. به تو، شما بگویم. اول سلام کنم. کسی وارد شد از جایم بلند شم. در دنیا به هرچه رسیدم و هر کسی شدم. هیچ کدام این ها را فراموش نکنم. من در شرق یاد گرفتم از تمام پرندگان تنها سی مرغ ، سیمرغ شدند. من اولین قدم هایم را در منطق الطیر تجربه کردم. اولین زنی که شناختم رابعه بود.
من با خورشید از شرق به غرب آمدم. از شهر عشق و شعری که خاک گرفته به آسمون آبی و پاک ساعتی. سرعت زمان در این شهر، سرعت نور است. من در درس هایی که اینجا خواندم، میدانم که اگر یک چیز غیر بومی را در یک جای جدید قرار دهی، دچار بیماری های جدید میشود که بدنش نمیشناسد. دچار دردهایی میشود که برایش آشنا نیشت. یا عادت میکند و بدنش ایمنی لازم را پیدا میکند. یا نمیتواند و از بین میرود.
اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذاشتم ، پیرزنی کنارم رانندگی میکرد، که زبانش را به من هدیه داده بود و من در قبالش برای او خطاطی میکردم. من برایش شمس را از شرق آورده بودم و او برایم وسیله ...
اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذا...
راه #برگشت همیشه بود و هست این را میدانم. ولی درهیچ کدام از #داستان ها و #افسانه های کودکی ام نخواندم که #قهرمان هیچ داستانی به عقب برگردد. من هیچ گاه به عقب برگشتن را یاد نگرفتم. این داستان بی پایان...
راه #برگشت همیشه بود و هست این را میدانم. ولی دره...
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچولو خبر دارد؟ از قهرمان قصه های #کودکی ما؟ قبول دارم، #روح بعضی ماهی ها چنان بزرگ است که در #برکه نمی ماند. این را خوب میدانم، ولی آیا دنیا چیزی بیشتر ...
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچول...
همه چیز آن روز اتفاق افتاد که پدرم ماشین را کنار جاده نگه داشت تا استراحت کند. بقیه ی خانواده کنارهم پشت ماشین خواب بودند. یک نگاه به آنها انداختم. برادرم با دهان باز به شیشه تکیه داده بود و خواهرم ...
همه چیز آن روز اتفاق افتاد که پدرم ماشین را کنار ...
When I look back, there’s only one picture to remember.
I'm sitting next to a driver.
The driver's face is unknown.
But in my imagination, the driver is someone who I will see in the future. I don'...
When I look back, there’s only one picture to reme...