• 8 ماه پیش

  • 129

  • 12:15
توضیحات

نوک قله زندگی نشسته بودم و به دور و برم نگاه میکردم ولی همش تنهایی رو میدیدم ادم برفی های یخ زده دور و برم میومدن و خورشید که از دور دورا بهم میتابید اونارو اب میکرد.از خودم میپرسیدم ادم برفی پیدا میشه دلچسب باشه و بمونه برام اما به جوابش نرسیدم بعدش کم کم دلم یه چیز دیگه خاست،کم کم فهمیدم همیشه دلم میخاست اون خورشیدی که اون دور دورا بهم نگاه میکنه مال من بشه اما خب کاری از دستم بر نمیومد . کم کم فهمیدم اصلا موفقیت به این چیزا نیست خوشبختی اینا نیست که... خورشید زندگیم سالها بهم میتابید و حباسش بهم بود. ازون دور دورا بهم نگاه میکردی و لبخند میزدی.. بالاخره یک روز اونقدر بهم تابیدی که دیگه چشمام باز شد و فقط تورو میبینن و از اون روز دیگه زندگیم رنگ خورشید خانوم رو به خودش گرفته و ذوق کل وجودم رو گرفته


shenoto-ads
shenoto-ads