نفس نفس با تو همراهم،
تا مرا ببری،
تا دستم را بگیری و در کوچهپسکوچههای دلت،
در آن کوچههای باریک و پر از عطر باران،
آوارهی نگاهی شوی که از تو جان میگیرد.
بگذار رد نگاهم بر دیوارهای خاموش دلت بنشیند،
بگذار واژههایم در هوای تو نفس بکشند،
و گامهای خستهام،
با ریتم قلبت، همآواز شوند.
مرا ببر،
به خلوت بیپایان لبخندت،
به خیابانهای خلوتی که عطر دستهای تو
پشت هر پنجرهی بستهای در کمین است.
مرا ببر،
تا در سکوت نیمهشب،
کنار لبخند مهربانت
تمام دلتنگیهای دیرینهام را گریه کنم.
بگذار باد، صدای تو را در گوشم زمزمه کند،
و شب، با قصهی چشمانت به خواب رود.
تو باشی و من،
بینام، بینشان،
سرگردان در جغرافیای آغوشت.
تو باشی و من،
چون پروانهای که بیقرارِ شمع توست،
دل از تمام جهان برکندهام
و به رسم دیوانگی،
در آتش عشقت آشیان کردهام.
مرا با خودت ببر،
به آن سوی واهمهها،
به آنجا که دیگر هیچ ترسی از فردا نیست،
فقط تویی،
و آغوش بیانتهایت
که سرزمین آرامشم میشود.
اولین نفر کامنت بزار
من اولین بار تو را از دریچه ای تار نگاهت کردم،<...
یادمه تازه که به هیجده سالگی رسیده بودم
ب...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است