روزها میگذشتند و دیوانه همچنان در تکاپو بود. در یکی از روزهای سرد، گروهی از مردم کنارش ایستادند و از او پرسیدند:
“چه کسی را بیشتر دوست داری؟”
دیوانه لحظهای مکث کرد و با چشمان خسته اما شادابش گفت:
“عشقم را”
“عشقت کیست؟” پرسیدند.
دیوانه خندید و گفت:
“عشقی ندارم”
آنها تعجب کردند و پرسیدند:
“برای عشقت حاضری چه کارهایی کنی؟”
دیوانه با لحنی محکم و مطمئن پاسخ داد:
“مانند عاقلان نمیشوم، نامردی نمیکنم، خیانت نمیکنم، دور نمیزنم، وعده سرخرمن نمیدهم، دروغ نمیگویم…”
مردم شگفتزده شدند و پرسیدند:
“پس چه میخواهی بکنی؟”
دیوانه ادامه داد:
“دوستش خواهم داشت، تنهایش نمیگذارم، میپرستمش، بیوفایی نمیکنم، با او مهربان خواهم بود، برایش فداکاری خواهم کرد، ناراحت و نگرانش نمیکنم، غمخوارش میشوم…” سکوتی طولانی برقرار شد و …
اولین نفر کامنت بزار
در نومیدی بسی ...
#داروی_انسانیت...
به كسي كينه نگيريد
...#برای_تو_که_نیستی_اما_...
#یه_روز_تازه
#روزهای_سخت_جنگ
...
#نترس
...
#اولویت_بودن_شرط_اوله<...
واقعی بودن آدم ها مهم...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است