غزل نمره ۳۱۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم؟
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پيوستم
بيار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم
اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگوی
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنيامد از دستم
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمش بفرستم چو خاطرش خستم
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است