در سکوت کوچه خلوت، کفاشی هر روز منتظر بود؛ منتظر صدای قدمهایی که بیایند و کفشهایی که ترمیم بخواهند. اما روزها میگذشتند و کسی نمیآمد… تا اینکه یک جرقه در ذهنش روشن شد و داستان زندگیاش عوض شد.
اولین نفر کامنت بزار
محتوایی پیدا نشد
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است