توضیحات
نخستین بار گفتش کز کجاییبگفت از دار ملک آشناییبگفت آنجا به صنعت در چه کوشندبگفت انده خرند و جان فروشندبگفتا جانفروشی در ادب نیستبگفت از عشقبازان این عجب نیستبگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟بگفت از دل تو میگویی من از جانبگفتا عشق شیرین بر تو چون استبگفت از جان شیرینم فزون استبگفتا هر شبش بینی چو مهتاببگفت آری چو خواب آید کجا خواببگفتا دل ز مهرش کی کنی پاکبگفت آنگه که باشم خفته در خاکبگفتا گر خرامی در سرایشبگفت اندازم این سر زیر پایشبگفتا گر کند چشم تو را ریشبگفت این چشم دیگر دارمش پیشبگفتا گر کسیش آرد فرا چنگبگفت آهن خورد ور خود بود سنگبگفتا گر نیابی سوی او راهبگفت از دور شاید دید در ماهبگفتا دوری از مه نیست درخوربگفت آشفته از مه دور بهتربگفتا گر بخواهد هر چه داریبگفت این از خدا خواهم به زاریبگفتا گر به سر یابیش خوشنودبگفت از گردن این وام افکنم زودبگفتا دوستیش از طبع بگذاربگفت از دوستان ناید چنین کاربگفت آسوده شو که این کار خام استبگفت آسودگی بر من حرام استبگفتا رو صبوری کن در این دردبگفت از جان صبوری چون توان کردبگفت از صبر کردن کس خجل نیستبگفت این دل تواند کرد دل نیستبگفت از عشق کارت سخت زار استبگفت از عاشقی خوشتر چه کار استبگفتا جان مده بس دل که با اوستبگفتا دشمنند این هر دو بیدوستبگفتا در غمش میترسی از کسبگفت از محنت هجران او بسبگفتا هیچ همخوابیت بایدبگفت ار من نباشم نیز شایدبگفتا چونی از عشق جمالشبگفت آن کس نداند جز خیالشبگفت از دل جدا کن عشق شیرینبگفتا چون زیم بیجان شیرینبگفت او آن من شد زو مکن یادبگفت این کی کند بیچاره فرهادبگفت ار من کنم در وی نگاهیبگفت آفاق را سوزم به آهیچو عاجز گشت خسرو در جوابشنیامد بیش پرسیدن صوابشبه یاران گفت کز خاکی و آبیندیدم کس بدین حاضر جوابیبه زر دیدم که با او بر نیایمچو زرش نیز بر سنگ آزمایمگشاد آنگه زبان چون تیغ پولادفکند الماس را بر سنگ بنیادکه ما را هست کوهی بر گذرگاهکه مشکل میتوان کردن بدو راهمیان کوه راهی کند بایدچنانک آمد شد ما را بشایدبدین تدبیر کس را دسترس نیستکه کار تست و کار هیچ کس نیستبه حق حرمت شیرین دلبندکز این بهتر ندانم خورد سوگندکه با من سر بدین حاجت درآریچو حاجتمندم این حاجت برآریجوابش داد مرد آهنینچنگکه بردارم ز راه خسرو این سنگبه شرط آنکه خدمت کرده باشمچنین شرطی به جای آورده باشمدل خسرو رضای من بجویدبه ترک شکر شیرین بگویدچنان در خشم شد خسرو ز فرهادکه حلقش خواست آزردن به پولاددگر ره گفت از این شرطم چه باک استکه سنگ است آنچه فرمودم نه خاک استاگر خاک است چون شاید بریدنو گر برد کجا شاید کشیدنبه گرمی گفت کاری شرط کردمو گر زین شرط برگردم نه مردممیان دربند و زور دست بگشایبرون شو دستبرد خویش بنمایچو بشنید این سخن فرهاد بیدلنشان کوه جست از شاه عادلبه کوهی کرد خسرو رهنمونشکه خواند هر کس اکنون بیستونشبه حکم آنکه سنگی بود خارابه سختی روی آن سنگ آشکاراز دعوی گاه خسرو با دلی خوشروان شد کوهکن چون کوه آتشبر آن کوه کمرکش رفت چون بادکمر دربست و زخم تیشه بگشادنخست آزرم آن کرسی نگهداشتبر او تمثالهای نغز بنگاشتبه تیشه صورت شیرین بر آن سنگچنان بر زد که مانی نقش ارژنگپس آنگه از سنان تیشه تیزگزارش کرد شکل شاه و شبدیزبر آن صورت شنیدی کز جوانیجوانمردی چه کرد از مهربانیوز آن دنبه که آمد پیهپروردچه کرد آن پیرزن با آن جوانمرداگرچه دنبه بر گرگان تله بستبه دنبه شیرمردی زان تله رستچو پیه از دنبه زانسان دید بازیتو بر دنبه چرا پیه میگدازیمکن کهاین میش دندان پیر داردبه خوردن دنبهای دلگیر داردچو برج طالعت نامد ذنبدارز پس رفتن چرا باید ذنبوار