توضیحات
سخن گوینده پیر پارسی خوانچنین گفت از ملوک پارسی دانکه چون خسرو به ارمن کس فرستادبه پرسش کردن آن سرو آزادشب و روز انتظار یار میداشتامید وعده دیدار میداشتبه شام و صبح اندر خدمت شاهکمر میبست چون خورشید و چون ماهچو تخت آرای شد طرف کلاهشز شادی تاج سر میخواند شاهشگرامی بود بر چشم جهاندارچنین تا چشم زخم افتاد در کارکه از پولاد کاری خصم خونریزدرم را سکه زد بر نام پرویزبه هر شهری فرستاد آن درم رابشورانید از آن شاه عجم راز بیم سکه و نیروی شمشیرهراسان شد کهن گرگ از جوان شیرچنان پنداشت آن منصوبه را شاهکه خسرو باخت آن شطرنج ناگاهبر آن دلشد که لعبی چند سازدبگیرد شاه نو را بند سازدحسابی بر گرفت از روی تدبیرنبود آگه ز بازیهای تقدیرکه نتوان راه خسرو را گرفتننه در عقده مه نو را گرفتنچو هر کو راستی در دل پذیردجهان گیرد جهان او را نگیرد