من گذراندم، تنها فقط گذراندم. نه نگاهی به عقب، نه نگاهی به افق. تنها فقط روزهای ندیدنت را میشماردم. من گذشتم اما گذشته از من نگُذشت، مرا در خود فرو برد، مرا حفر کرد، حضم کرد و حالا این من، ماحصل آخری...
من گذراندم، تنها فقط گذراندم. نه نگاهی به عقب، ...
نه دلم میخواد احساسی باشم، نه منطقی، مادی، نه عادی، نه خوشحال و نه حتی در حال زار، دلم میخواد خودم باشم، خودی که الان هستم نه، خوده خودم، مگه چم بود؟ کجا رفتم....
نوجوانی بودم که از واسطه عشق به حالا جهش کردم، هراس که چشمانت جوانی ام را رخت کهنسالی بپوشاند، از نو جهانی دیدم با توجیه فراموشی، هرآن میآید که مرگ مرا از زندگی به هوش آرد....
من مسیری که باهم رفتیم و تنها دارم برمیگردم، اینجا همه چیز همون چیزیه که تو برای من ساختی، هنوز هیچی عوض نشده، همه چیز هنوز سرجاییه که تو چیده بودی، حتی منم همونی ام که تو عاشقش کرده بودی....
یادمه پلک که میزد انگار بقول ما عکاسا یه شات از شکار لحظه این دنیا توی چشماش ثبت میشد، اصلا یجورایی بهترین لحظات منم با آخرین نگاهش شکار شد, یعنی مرد، یعنی انگیزه ایی برای گذر دوران براش نمونده بود....
الان نمیدونم چند سال شد، اما موهام داره سفید میشه، یادمه قرار بود اولین موی سفیدمو بزاری توی دفتر خاطراتت و بگی پیرش کردم...الان جای یه تار یه شقیقه سفیده، یه سرزمین برفی که سردی جای خالیت تبدیل به ای...