رابطه داشتن، ایثار میخواد. این را تازه یاد گرفتم. و من همیشه خودخواه بودم. این را هم تازه فهمیدم. یک بار در جاده ای کوهستانی، با کسی همراه شدم. کسی که فکر میکردم آیینه ی من بود. هیچ وقت اضافه حرف نمیزد. و از آن چیزهایی که ازش میشنیدم، شناختنش آسان نبود. اما برای من جدا افتاده از خانواده، خانواده شد. جاده طولانی نبود و زمان زیادی نداشتیم. به راهی که میرفت اطمینان نداشت. این را به من گفته بود. خودش هم نمیدانست چه طور در این جاده به او اطمینان کردم. جاده پر بود از درخت های بلندی که جای کمی به آسمان برای خودنمایی داده بود. خورشید یک جایی آن دورها بود. آسمان رو به تاریکی میرفت. تاریک و تاریک تر میشد. حرفی نمیزدیم. حتی آهنگی پخش نمیشد. توی جاده کسی غیر از ما نبود. خودش میخواست یا نه، می ترسید یا نه، میدونست یا نه، نمیدانم. کم حرف میزد. یک راز بزرگتر پنهان داشت. که من نمیدانستم. یک غم بزرگتر شاید. از من ترس داشت.مثل کسی که برای اولین بار خودش رو تو آینه میبیند.یک پای موندن داشت و هزار پای رفتن، تا آنجا که برگشتم و دیدم هزاران سال است که از هم دور شدیم.هر بار جاده پیچ خورد، یکی رفت و طول کشید تا کسی جدید را در جاده ببینم. راهی که من میرفتم، آدم های کمی در مسیرش قرار میگرفتند. به همین دلیل من هزاران بار شک کردم به مسیر. به جاده ای که میرفتم. به راه. و تا باز به خودم بیام و پیدا شوم، کسی پیدا شد. کسی که گم تر از من بود.
اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذاشتم ، پیرزنی کنارم رانندگی میکرد، که زبانش را به من هدیه داده بود و من در قبالش برای او خطاطی میکردم. من برایش شمس را از شرق آورده بودم و او برایم وسیله ...
اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذا...
دیروز از معبد برگشتم. یاد گرفتم حرف های اضافه نزنم. یاد گرقتم از زبان تنها برای ارتباط برقرار کردن استفاده کنم. زبان از نظر من ناقص ترین اختراع بشر است. و من همیشه با زبان سر جنگ داشتم. دیروز بعد از ت...
دیروز از معبد برگشتم. یاد گرفتم حرف های اضافه نزنم...
راه #برگشت همیشه بود و هست این را میدانم. ولی درهیچ کدام از #داستان ها و #افسانه های کودکی ام نخواندم که #قهرمان هیچ داستانی به عقب برگردد. من هیچ گاه به عقب برگشتن را یاد نگرفتم. این داستان بی پایان...
راه #برگشت همیشه بود و هست این را میدانم. ولی دره...
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچولو خبر دارد؟ از قهرمان قصه های #کودکی ما؟ قبول دارم، #روح بعضی ماهی ها چنان بزرگ است که در #برکه نمی ماند. این را خوب میدانم، ولی آیا دنیا چیزی بیشتر ...
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچول...
همه چیز آن روز اتفاق افتاد که پدرم ماشین را کنار جاده نگه داشت تا استراحت کند. بقیه ی خانواده کنارهم پشت ماشین خواب بودند. یک نگاه به آنها انداختم. برادرم با دهان باز به شیشه تکیه داده بود و خواهرم ...
همه چیز آن روز اتفاق افتاد که پدرم ماشین را کنار ...
When I look back, there’s only one picture to remember.
I'm sitting next to a driver.
The driver's face is unknown.
But in my imagination, the driver is someone who I will see in the future. I don'...
When I look back, there’s only one picture to reme...