• 1 سال پیش

  • 4

  • 01:24:42

شاهنامه خوانی ۱۹۴ یزدگرد ۴ پایان شاهنامه

Shahpod. شاه پاد
0
توضیحات
چو بیژن سپه را همه راست کردبه ایرانیان برکمین خواست کردبدانست ماهوی و از قلبگاهخروشان برفت ازمیان سپاهنگه کرد بیژن درفشش بدیدبدانست کو جست خواهد گزیدبه برسام فرمود کز قلبگاهبه یکسو گذار آنک داری سپاهنباید که ماهوی سوری ز جنگبترسد به جیحون کشد بی‌درنگبه تیزی ازو چشم خود برمدارکه با او دگرگونه سازیم کارچو برسام چینی درفشش بدیدسپه را ز لشکر به یکسو کشیدهمی‌تاخت تاپیش ریگ فربپر آژنگ رخ پر ز دشنام لبمر او را بریگ فرب دربیافترکابش گران کرد و اندر شتافتچو نزدیک ماهو برابر به بودنزد خنجر او را دلیری نمودکمربند بگرفت و او را ز زینبرآورد و آسان بزد بر زمینفرود آمد و دست او را ببستبه پیش اندر افگند و خود برنشستهمانگه رسیدند یاران اویهمه دشت ازو شد پر از گفت و گویببرسام گفتند کاین را مبربباید زدن گردنش راتبرچنین داد پاسخ که این راه نیستنه زین تاختن بیژن آگاه نیستهمانگه به بیژن رسید آگهیکه آمد بدست آن نهانی رهیجهانجوی ماهوی شوریده هشپر آزار و بی‌دین خداوندکشچو بشنید بیژن از آن شادشدببالید وز اندیشه آزاد شدشراعی زدند از بر ریگ نرمهمی‌رفت ماهوی چون باد گرمگنهکار چون روی بیژن بدیدخرد شد ز مغز سرش ناپدیدشد از بیم همچون تن بی‌روانبه سر بر پراگند ریگ روانبدو گفت بیژن که ای بدنژادکه چون تو پرستار کس را مبادچرا کشتی آن دادگر شاه راخداوند پیروزی و گاه راپدر بر پدر شاه و خود شهریارز نوشین روان در جهان یادگارچنین داد پاسخ که از بدکنشنیاید مگر کشتن و سرزنشبدین بد کنون گردن من بزنبینداز در پیش این انجمنبترسید کش پوست بیرون کشدتنش رابدان کینه در خون کشدنهانش بدانست مرد دلیربه پاسخ زمانی همی‌بود دیرچنین داد پاسخ که ای دون کنمکه کین از دل خویش بیرون کنمبدین مردی و دانش و رای و خویهم تاج وتخت آمدت آرزویبه شمشیر دستش ببرید و گفتکه این دست را در بدی نیست جفتچو دستش ببرید گفتا دو پاببرید تا ماند ایدر بجابفرمود تا گوش و بینیش پستبریدند و خود بارگی برنشستبفرمود کاین را برین ریگ گرمبدارید تا خوابش آید ز شرممنادیگری گرد لشکر بگشتبه درگاه هرخیمه‌ای برگذشتکه ای بندگان خداوند کشمشورید بیهوده هرجای هشچو ماهوی باد آنکه بر جان شاهنبخشود هرگز مبیناد گاهسه پور جوانش به لشکر بدندهمان هر سه با تخت و افسر بدندهمان جایگه آتشی بر فروختپدر را و هر سه پسر را بسوختاز آن تخمهٔ کس در زمانه نماندوگر ماند هرکو بدیدش براندبزرگان بر آن دوده نفرین کنندسرازکشتن شاه پرکین کنندکه نفرین برو باد و هرگز مبادکه او را نه نفرین فرستد بدادکنون زین سپس دور عمر بودچو دین آورد تخت منبر بود

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads