رزم رستم و خاقان چین داستانی پهلوانی دارای ۴۰۹ بیت در شاهنامه است. خاقان چین با سپاهش به یاری تورانیان به هماون آمد تا با سپاه ایران بجنگد ولی در نبردی که درگرفت، سه تن از سرداران خود یعنی اشکبوس و ...
رزم رستم و خاقان چین داستانی پهلوانی دارای ۴۰۹ ب...
نبرد رستم و اشکبوس و رستم و کاموس ادامه از داستان کاموس کشانی .نشست ۳۷ انجمن ایرانشهر - داستان رزم رستم و اشکبوس پیکار: جنگ، رزم، نبرد. چالاکی: فرزی، تیزی و تندی. خروش: بانگ، فریاد، غریو. اسپ: همان ...
نبرد رستم و اشکبوس و رستم و کاموس ادامه از داستا...
جنگ هماون پایان یک سلسله عملیات تهاجمی از سوی ایرانیان به آمریت کیخسرو بود. با اینکه در آغاز حمله به مرزهای توران و رود مرزی شهد رود ایرانیان موضع تهاجمی داشتند ولی در ادامه پیکار پس از پنج ماه منجر...
جنگ هماون پایان یک سلسله عملیات تهاجمی از سوی ای...
چو بیژن سپه را همه راست کردبه ایرانیان برکمین خواست کردبدانست ماهوی و از قلبگاهخروشان برفت ازمیان سپاهنگه کرد بیژن درفشش بدیدبدانست کو جست خواهد گزیدبه برسام فرمود کز قلبگاهبه یکسو گذار آنک داری سپا...
چو بیژن سپه را همه راست کردبه ایرانیان برکمین خو...
چو بشنید ماهوی بیدادگرسخنها کجا گفت او را پسرچنین گفت با آسیابان که خیزسواران ببر خون دشمن بریزچو بشنید از او آسیابان سخننه سر دید از آن کار پیدا نه بنشبانگاه نیران خرداد ماهسوی آسیا رفت نزدیک شاهز...
چو بشنید ماهوی بیدادگرسخنها کجا گفت او را پسرچن...
یکی پهلوان بود گسترده کامنژادش ز طرخان و بیژن بنامنشستش به شهر سمرقند بودبران مرز چندیش پیوند بودچو ماهوی بدبخت خودکامه شدازو نزد بیژن یکی نامه شدکه ای پهلوان زادهٔ بیگزندیکی رزم پیش آمدت سودمندکه ...
یکی پهلوان بود گسترده کامنژادش ز طرخان و بیژن بن...
عمر سعد وقاس را با سپاهفرستاد تا جنگ جوید ز شاهچو آگاه شد زان سخن یزگردز هر سو سپاه اندر آورد گردبفرمود تا پور هرمزد، راهبه پیماید و بر کشد با سپاهکه رستم بدش نام و بیدار بودخردمند و گرد و جهاندار ب...
عمر سعد وقاس را با سپاهفرستاد تا جنگ جوید ز شاهچ...
یکی دختری بود پوران بنامچو زن شاه شد کارها گشت خامبران تخت شاهیش بنشاندندبزرگان برو گوهر افشاندندچنین گفت پس دخت پوران که مننخواهم پراگندن انجمنکسی راکه درویش باشد ز گنجتوانگر کنم تانماند به رنجمباد...
یکی دختری بود پوران بنامچو زن شاه شد کارها گشت خ...
چو شیروی بنشست برتخت نازبه سر برنهاد آن کیی تاج آزبرفتند گوینده ایرانیانبرو خواندند آفرین کیانهمیگفت هریک به بانگ بلندکه ای پر هنر خسرو ارجمندچنان هم که یزدان تو را داد تاجنشستی به آرام بر تخت عاجب...
چو شیروی بنشست برتخت نازبه سر برنهاد آن کیی تاج ...
بدان نامور گفت پاسخ شنویکایک ببر سوی سالار نوبگویَش که زشت کسان را مجویجز آن را که برتابی از ننگ رویسخن هرچ گفتی نه گفتارتستمماناد گویا زبانت درستمگو آنچ بدخواه تو بشنودز گفتار بیهوده شادان شودبدان ...
بدان نامور گفت پاسخ شنویکایک ببر سوی سالار نوبگو...
کنون از بزرگی خسرو سخنبگویم کنم تازه روز کهنبران سان بزرگی کس اندر جهانندارد بیاد از کهان و مهانهر آنکس که او دفتر شاه خواندز گیتیش دامن بباید فشاندسزد گر بگویم یکی داستانکه باشد خردمند هم داستانمبا...
کنون از بزرگی خسرو سخنبگویم کنم تازه روز کهنبران...
ازان پس فزون شد بزرگی شاهکه خورشید شد آن کجا بود ماههمه روز با دخت قیصر بدیهمو بر شبستانش مهتر بدیز مریم همیبود شیرین بدردهمیشه ز رشکش دو رخساره زردبه فرجام شیرین ورا زهر دادشد آن نامور دخت قیصرنژا...
ازان پس فزون شد بزرگی شاهکه خورشید شد آن کجا بود...
کهن گشته این نامهٔ باستانز گفتار و کردار آن راستانهمی نوکنم گفتهها زین سخنز گفتار بیدار مرد کهنبود بیست شش بار بیور هزارسخنهای شایسته و غمگسارنبیند کسی نامهٔ پارسینوشته به ابیات صدبار سیاگر بازجویی...
کهن گشته این نامهٔ باستانز گفتار و کردار آن راست...
چنین گفت یک روز کز مرد سستنیاید مگر کار نا تندرستبدان نامداری که بهرام بودمرا زو همه رامش و کام بودکنون من ز کسهای آن نامدارچرا بازماندم چنین سست و خوارنکوهش کند هرک این بشنودازین پس به سوگند من نگر...
چنین گفت یک روز کز مرد سستنیاید مگر کار نا تندرس...
چوخراد برزین به خسرو رسیدبگفت آن کجا کرد و دید و شنیددل شاه پرویز ازان شاد شدکزان بد گهر دشمن آزاد شدبه درویش بخشید چندی درمز پوشیدنیها و از بیش وکمبهر پادشاهی و خودکامهاینوشتند بر پهلوی نامهایکه ...
چوخراد برزین به خسرو رسیدبگفت آن کجا کرد و دید و...
چنین تا خبرها به ایران رسیدبر پادشاه دلیران رسیدکه بهرام را پادشاهی و گنجازان تو بیش است نابرده رنجپراز درد و غم شد ز تیمار اویدلش گشت پیچان ز کردار اویهمی رای زد با بزرگان بهمبسی گفت و انداخت از بی...
چنین تا خبرها به ایران رسیدبر پادشاه دلیران رسید...
گر در سرت هوای وصال است حافظا!باید که خاک درگه اهل هنر شوی هنر کاشی کاری در ایران سابقه هفت هزار ساله دارد و ایرانیان تا پیش از رواج استفاده از کاشی هفت رنگ در بناها برای نمای بیرونی نیز ا...
گر در سرت هوای وصال است حافظا!باید که خاک درگه ا...
مرا سال بگذشت برشست و پنجنه نیکو بود گر بیازم به گنجمگر بهره بر گیرم از پند خویشبر اندیشم از مرگ فرزند خویشمرا بود نوبت برفت آن جوانز دردش منم چون تن بیروانشتابم همی تا مگر یابمشچویابم به بیغاره بش...
مرا سال بگذشت برشست و پنجنه نیکو بود گر بیازم به...
بخراد برزین بفرمود شاهکه رو عرض گه ساز ودیوان بخواههمه لشکر رومیان عرض کنهر آنکس که هستند نوگر کهندرمشان بده رومیان را زگنجبدادن نباید که بینند رنجکسی کو به خلعت سزاوار بودکجا روز جنگ از در کار بودب...
بخراد برزین بفرمود شاهکه رو عرض گه ساز ودیوان بخ...
بیاراست کاخی به دیبای رومهمه پیکرش گوهر و زر بومنشست از بر نامور تخت عاجبه سر برنهاد آن دل افروز تاجبفرمود تا پرده برداشتندز دهلیزشان تیز بگذاشتندگرانمایه گستهم بد پیشروپس او چوبالوی و شاپور گوچو خر...
بیاراست کاخی به دیبای رومهمه پیکرش گوهر و زر بوم...
چوپیدا شد آن چادر قیرگوندرفشان شد اختر بچرخ اندرونچو آواز دارندهٔ پاس خاستقلم خواست بهرام و قرطاس خواستبیامد دبیر خردمند و راددوات و قلم پیش دانا نهادبدو گفت عهدی ز ایرانیانبباید نوشتن برین پرنیانکه...
چوپیدا شد آن چادر قیرگوندرفشان شد اختر بچرخ اندر...
ز لشکر گزین کرد بهرام شیرسپاهی جهانگیر وگرد دلیرچوکردند و با او دبیران شمارسپه بود شمشیر زن صد هزارز خاقانیان آن سه ترک سترگکه بودند غرنده برسان گرگبه جنگآوران گفت چون زخم کوسبرآید بهنگام بانگ خروس...
ز لشکر گزین کرد بهرام شیرسپاهی جهانگیر وگرد دلیر...
بدو گفت خسرو کهای بدنهانچودانی که او بود شاه جهانندانی که آرش ورا بنده بودبفرمان و رایش سرافکنده بودبدو گفت بهرام کز راه دادتواز تخم ساسانی ای بد نژادکه ساسان شبان وشبان زاده بودنه بابک شبانی بدو د...
بدو گفت خسرو کهای بدنهانچودانی که او بود شاه جه...
چو خسرو نشست از برتخت زربرفتند هرکس که بودش هنرگرانمایگان را همه خواندندبر آن تاج نو گوهر افشاندندبه موبد چنین گفت کاین تاج وتختنیابد مگر مردم نیک بختمبادا مرا پیشه جز راستیکه بیدادی آرد همه کاستیاب...
چو خسرو نشست از برتخت زربرفتند هرکس که بودش هنرگ...
ز کار زمانه چو آگه شدندز فرمان بگشتند و بیره شدندشکستند زندان و برشد خروشبران سان که هامون برآید بجوشبشهر اندرون هرک به دلشکریبماندند بیچاره زان داوریهمیرفت گستهم و بندوی پیشزره دار با لشکر و ساز...
ز کار زمانه چو آگه شدندز فرمان بگشتند و بیره شد...
چو در طیسفون برشد این گفتگویازان پادشاهی بشد رنگ وبویسربندگان پرشد از درد و کینگزیدند نفرینش بر آفرینسپاه اندکی بد بدرگاه برجهان تنگ شد بر دل شاه برببند وی و گستهم شد آگهیکه تیره شد آن فر شاهنشهیهمه...
چو در طیسفون برشد این گفتگویازان پادشاهی بشد رنگ...
چوگودرز وچون رستم پهلوانبکردند رنجه برین بر روانازان پس کجا شد بهاماورانببستند پایش ببند گرانکس آهنگ این تخت شاهی نکردجز از گرم و تیمار ایشان نخوردچوگفتند با رستم ایرانیانکه هستی تو زیبای تخت کیانیک...
چوگودرز وچون رستم پهلوانبکردند رنجه برین بر روان...
ازان دشت بهرام یل بنگریدیکی کاخ پرمایه آمد پدیدبران کاخ بنهاد بهرام رویهمان گور پیش اندرون راه جویهمیراند تا پیش آن کاخ اسبپس پشت او بود ایزد گشسبعنان تگاور بدو داد وگفتکه با تو همیشه خرد باد جفتپی...
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگر زین به پیچی گزند آیدتهمه کار ناسودمند آیدتیکی باغ بد در میان سپاهازین روی و زان روی بد رزمگاهبشد چارشنبه هم از بامدادبدان باغ کامروز باشیم شادببردن...
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگ...
سپهدار ایران بترکان رسیدخروشی چوشیر ژیان برکشیدبپرموده گفت ای گریزنده مردتو گرد دلیران جنگی مگردنه مردی هنوز ای پسر کودکیروا باشد ار شیرمادر مکیبدو گفت شاه ای گراینده شیربه خون ریختن چند باشی دلیرزخ...
سپهدار ایران بترکان رسیدخروشی چوشیر ژیان برکشیدب...
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگر زین به پیچی گزند آیدتهمه کار ناسودمند آیدتیکی باغ بد در میان سپاهازین روی و زان روی بد رزمگاهبشد چارشنبه هم از بامدادبدان باغ کامروز باشیم شادببردن...
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگ...
چنین گفت پس با سپه ساوه شاهکه از جادوی اندر آرید راهبدان تا دل و چشم ایرانیانبپیچد نیاید شما را زیانهمه جاودان جادوی ساختندهمی در هوا آتش انداختندبرآمد یکی باد و ابری سیاههمی تیر بارید ازو بر سپاهخر...
چنین گفت پس با سپه ساوه شاهکه از جادوی اندر آرید...
شب تیره چون چادر مشکبویبیفگند وخورشید بنمود رویبه درگاه شد مرزبان نزد شاهگرانمایگان برگشادند راهجهاندار بهرام را پیش خواندبه تخت از بر نامداران نشاندبپرسید زان پس که با ساوه شاهکنم آشتی گر فرستم سپ...
شب تیره چون چادر مشکبویبیفگند وخورشید بنمود روی...
بخندید تموز بر سرخ سیبهمیکرد با بار و برگش عتیبکه آن دسته گل بوقت بهاربمستی همیداشتی درکنارهمی باد شرم آمد از رنگ اویهمی یاد یار آمد از چنگ اویچه کردی که بودت خریدار آنکجا یافتی تیز بازار آنعقیق و...
بخندید تموز بر سرخ سیبهمیکرد با بار و برگش عتیب...
چو از خویشتن نامور داد دادجهان گشت ازو شاد و او از تو شادبر ارزانیان گنج بسته مدارببخشای بر مرد پرهیزکارکه گر پند ما را شوی کاربندهمیشه بماند کلاهت بلندکه نیکی دهش نیک خواه تو بادهمه نیکی اندر پناه ...
چو از خویشتن نامور داد دادجهان گشت ازو شاد و او ...
شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوارز شاه جهاندار خورشید دهرمهست و سرافراز و گیرنده شهرجهاندار بیدار و نیکو کنشفشاننده گنج بی سرزنشفزاینده نام و تخت قبادگراینده تاج و شمشیر و دادکه با فر...
شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوار...
یکی پیر بد پهلوانی سخنبه گفتار و کردار گشته کهنچنین گوید از دفتر پهلوانکه پرسید موبد ز نوشینروانکه آن چیست کز کردگار جهانبخواهد پرستنده اندر نهانبدان آرزو نیز پاسخ دهدبدان پاسخش بخت فرخ نهدیکی دست ...
یکی پیر بد پهلوانی سخنبه گفتار و کردار گشته کهنچ...
شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوارز شاه جهاندار خورشید دهرمهست و سرافراز و گیرنده شهرجهاندار بیدار و نیکو کنشفشاننده گنج بی سرزنشفزاینده نام و تخت قبادگراینده تاج و شمشیر و دادکه با فر...
شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوار...
جهاندار بنشست با موبدانبزرگان دانادل و بخردانصفت کرد فرزانه آن رزمگاهکه چون رفت پیکار جنگ وسپاهز دریا و از کنده و آبگیریکایک بگفتند با تیزویرنخفتند زایشان یکی تیره شبنه بر یکدگر برگشادند لبز میدان چ...
جهاندار بنشست با موبدانبزرگان دانادل و بخردانصفت...
بتا روی بر خیره چیزی مجویکه فرزانگان آن نبینند رویشنیدی که جمهور تا زنده بودبرادر ورا چون یکی بنده بودبمرد او و من ماندم خوار و خردیکی خرد را گاه نتوان سپردجهان پر ز خوبی بد از رای اوینیارست جستن کس...
بتا روی بر خیره چیزی مجویکه فرزانگان آن نبینند ر...
چنین گفت موبد که یک روز شاهبه دیبای رومی بیاراست گاهبیاویخت تاج از بر تخت عاجهمه جای عاج و همه جای تاجهمه کاخ پر موبد و مرزبانز بلخ و ز بامین و ز کرزبانچنین آگهی یافت شاه جهانز گفتار بیدار کارآگهانک...
چنین گفت موبد که یک روز شاهبه دیبای رومی بیاراست...
بپرسید تا جاودان دوست کیستز درد جدایی که خواهد گریستچنین داد پاسخ که کردار نیکنخواهد جدا بودن از یار نیکچه ماند بدو گفت جاوید چیزکه آن چیز کمی نگیرد به نیزچنین داد پاسخ که انباز مردنه کاهد نه سوزد ن...
بپرسید تا جاودان دوست کیستز درد جدایی که خواهد گ...
چو کسری بیامد برتخت خویشگرازان و انباز با بخت خویشجهان چون بهشتی شد آراستهز داد و ز خوبی پر از خواستهنشستند شاهان ز آویختنبه هر جای بیداد و خون ریختنجهان پرشد از فره ایزدیببستند گفتی دو دست از بدیند...
چو کسری بیامد برتخت خویشگرازان و انباز با بخت خو...
بپرسید کسری که از کهترانکرا باشد اندیشهٔ مهترانچنین گفت کان کس که داناترستبهر آرزو بر تواناترستکدامست دانا بدوشاه گفتکه دانش بود مرد را درنهفتچنین گفت کان کو به فرمان دیونپردازد از راه کیهان خدیوده...
بپرسید کسری که از کهترانکرا باشد اندیشهٔ مهترانچ...