• 1 سال پیش

  • 3

  • 01:38:30

شاهنامه خوانی ۱۹۱ یزردگرد ۱

Shahpod. شاه پاد
0
توضیحات
عمر سعد وقاس را با سپاهفرستاد تا جنگ جوید ز شاهچو آگاه شد زان سخن یزگردز هر سو سپاه اندر آورد گردبفرمود تا پور هرمزد، راهبه پیماید و بر کشد با سپاهکه رستم بدش نام و بیدار بودخردمند و گرد و جهاندار بودستاره شمر بود و بسیار هوشبه گفتارش موبد نهاده دو گوشبرفت و گرانمایگان راببردهر آنکس که بودند بیدار و گردبرین گونه تا ماه بگذشت سیهمی رزم جستند در قادسیبسی کشته شد لشکر از هر دو سویسپه یک ز دیگر نه برگاشت رویبدانست رستم شمار سپهرستاره شمر بود و با داد و مهرهمی‌گفت کاین رزم را روی نیستره آب شاهان بدین جوی نیستبیاورد صلاب و اختر گرفتز روز بلا دست بر سر گرفتیکی نامه سوی برادر به دردنوشت و سخنها همه یاد کردنخست آفرین کرد بر کردگارکزو دید نیک و بد روزگاردگر گفت کز گردش آسمانپژوهنده مردم شود بدگمانگنهکارتر در زمانه منمازیرا گرفتار آهرمنمکه این خانه از پادشاهی تهیستنه هنگام پیروزی و فرهیستز چارم همی‌بنگرد آفتابکزین جنگ ما را بد آید شتابز بهرام و زهره‌ست ما را گزندنشاید گذشتن ز چرخ بلندهمان تیر و کیوان برابر شدستعطارد به برج دو پیکر شدستچنین است و کاری بزرگست پیشهمی سیر گردد دل از جان خویشهمه بودنیها ببینم همیوزان خامشی برگزینم همیبر ایرانیان زار و گریان شدمز ساسانیان نیز بریان شدمدریغ این سر و تاج و این داد و تختدریغ این بزرگی و این فر و بختکزین پس شکست آید از تازیانستاره نگردد مگر بر زیانبرین سالیان چار صد بگذردکزین تخمه گیتی کسی نشمردازیشان فرستاده آمد به منسخن رفت هر گونه بر انجمنکه از قادسی تا لب جویبارزمین را ببخشیم با شهریاروزان سو یکی برگشاییم راهبه شهری کجاهست بازارگاهبدان تا خریم و فروشیم چیزازین پس فزونی نجوییم نیزپذیریم ما ساو و باژ گراننجوییم دیهیمِ کُنداورانشهنشاه رانیز فرمان بریمگر از ما بخواهد گروگان بریمچنین است گفتار و کردار نیستجز از گردش کژ پرگار نیستبرین نیز جنگی بود هر زمانکه کشته شود صد هژبر دمانبزرگان که بامن به جنگ اندرندبه گفتار ایشان همی‌ننگرندچو میروی طبری و چون ارمنیبه جنگ‌اند با کیش آهرمنیچو کلبوی سوری و این مهترانکه گوپال دارند و گرز گرانهمی سر فرازند که ایشان کیندبه ایران و مازنداران برچینداگرمرز و راهست اگر نیک و بدبه گرز و به شمشیر باید ستدبکوشیم و مردی به کار آوریمبریشان جهان تنگ و تار آوریمنداند کسی راز گردان سپهردگر گونه‌تر گشت برما به مهرچو نامه بخوانی خرد را مرانبپرداز و بر ساز با مهترانهمه گردکن خواسته هرچ هستپرستنده و جامهٔ برنشستهمی تاز تا آذر آبادگانبه جای بزرگان و آزادگانهمیدون گله هرچ داری زاسپببر سوی گنجور آذرگشسپز زابلستان گر ز ایران سپاههرآنکس که آیند زنهار خواهبدار و به پوش و بیارای مهرنگه کن بدین گردگردان سپهرازو شادمانی و زو در نهیبزمانی فرازست و روزی نشیبسخن هرچ گفتم به مادر بگوینبیند همانا مرانیز رویدرودش ده ازما و بسیار پندبدان تا نباشد به گیتی نژندگراز من بد آگاهی آرد کسیمباش اندرین کار غمگین بسیچنان دان که اندر سرای سپنجکسی کو نهد گنج با دست رنجچوگاه آیدش زین جهان بگذرداز آن رنج او دیگری برخوردهمیشه به یزدان پرستان گرایبپرداز دل زین سپنجی سرایکه آمد به تنگ اندرون روزگارنبیند مرا زین سپس شهریارتو با هر که از دودهٔ ما بوداگر پیر اگر مرد برنا بودهمه پیش یزدان نیایش کنیدشب تیره او را ستایش کنیدبکوشید و بخشنده باشید نیزز خوردن به فردا ممانید چیزکه من با سپاهی به سختی درمبه رنج و غم و شوربختی درمرهایی نیابم سرانجام ازینخوشا باد نوشین ایران زمینچو گیتی شود تنگ بر شهریارتو گنج و تن و جان گرامی مدارکزین تخمهٔ نامدار ارجمندنماندست جز شهریار بلندز کوشش مکن هیچ سستی به کاربه گیتی جزو نیستمان یادگارز ساسانیان یادگار اوست بسکزین پس نبینند زین تخمهٔ کسدریغ این سر و تاج و این مهر و دادکه خواهدشد این تخت شاهی ببادتو پدرود باش و بی‌آزار باشز بهر تن شه به تیمار باشگراو رابد آید تو شو پیش اویبه شمشیر بسپار پرخاشجویچو با تخت منبر برابر کنندهمه نام بوبکر و عمر کنندتبه گردد این رنجهای درازنشیبی درازست پیش فرازنه تخت و نه دیهیم بینی نه شهرز اختر همه تازیان راست بهرچو روز اندر آید به روز درازشود ناسزا شاه گردن فرازبپوشد ازیشان گروهی سیاهز دیبا نهند از بر سر کلاهنه تخت ونه تاج و نه زرینه کفشنه گوهر نه افسر نه بر سر درفشبه رنج یکی دیگری بر خوردبه داد و به بخشش همی‌ننگردشب آید یکی چشمه رخشان کندنهفته کسی را خروشان کندستانندهٔ روزشان دیگرستکمر بر میان و کله بر سرستز پیمان بگردند وز راستیگرامی شود کژی و کاستیپیاده شود مردم جنگجویسوار آنک لاف آرد و گفت وگویکشاورز جنگی شود بی‌هنرنژاد و هنر کمتر آید ببررباید همی این ازآن آن ازینز نفرین ندانند باز آفریننهان بدتر از آشکارا شوددل شاهشان سنگ خارا شودبداندیش گردد پدر بر پسرپسر بر پدر هم چنین چاره‌گرشود بندهٔ بی‌هنر شهریارنژاد و بزرگی نیاید به کاربه گیتی کسی رانماند وفاروان و زبانها شود پر جفااز ایران وز ترک وز تازیاننژادی پدید آید اندر میاننه دهقان نه ترک و نه تازی بودسخنها به کردار بازی بودهمه گنجها زیر دامن نهندبمیرند و کوشش به دشمن دهندبود دانشومند و زاهد به نامبکوشد ازین تا که آید به کامچنان فاش گردد غم و رنج و شورکه شادی به هنگام بهرام گورنه جشن ونه رامش نه کوشش نه کامهمه چارهٔ ورزش و ساز دامپدر با پسر کین سیم آوردخورش کشک و پوشش گلیم آوردزیان کسان از پی سود خویشبجویند و دین اندر آرند پیشنباشد بهار و زمستان پدیدنیارند هنگام رامش نبیدچو بسیار ازین داستان بگذردکسی سوی آزادگی ننگردبریزند خون ازپی خواستهشود روزگار مهان کاستهدل من پر از خون شد و روی زرددهن خشک و لبها شده لاژوردکه تامن شدم پهلوان از میانچنین تیره شد بخت ساسانیانچنین بی‌وفا گشت گردان سپهردژم گشت و ز ما ببرید مهرمرا تیز پیکان آهن گذارهمی بر برهنه نیاید به کارهمان تیغ کز گردن پیل و شیرنگشتی به آورد زان زخم سیرنبرد همی پوست بر تازیانز دانش زیان آمدم بر زیانمرا کاشکی این خرد نیستیگر اندیشه نیک و بد نیستیبزرگان که در قادسی بامننددرشتند و بر تازیان دشمنندگمانند کاین بیش بیرون شودز دشمن زمین رود جیحون شودز راز سپهری کس آگاه نیستندانند کاین رنج کوتاه نیستچو برتخمه‌ای بگذرد روزگارچه سود آید از رنج و ز کارزارتو را ای برادر تن آباد باددل شاه ایران به تو شاد بادکه این قادسی گورگاه منستکفن جوشن و خون کلاه منستچنین است راز سپهر بلندتو دل را به درد من اندر مبنددو دیده زشاه جهان برمدارفدی کن تن خویش در کارزارکه زود آید این روز آهرمنیچو گردون گردان کند دشمنیچو نامه به مهر اندر آورد گفتکه پوینده با آفرین باد جفتکه این نامه نزد برادر بردبگوید جزین هرچ اندر خورد

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads