• 2 سال پیش

  • 4

  • 01:18:17

نشست شاهنامه خوانی۱۵۲- نوشین روان-داستان شطرنج

Shahpod. شاه پاد
0
توضیحات
چنین گفت موبد که یک روز شاهبه دیبای رومی بیاراست گاهبیاویخت تاج از بر تخت عاجهمه جای عاج و همه جای تاجهمه کاخ پر موبد و مرزبانز بلخ و ز بامین و ز کرزبانچنین آگهی یافت شاه جهانز گفتار بیدار کارآگهانکه آمد فرستادهٔ شاه هندابا پیل و چتر و سواران سندشتروار بارست با او هزارهمی راه جوید بر شهریارهمانگه چو بشنید بیدار شاهپذیره فرستاد چندی سپاهچو آمد بر شهریار بزرگفرستادهٔ نامدار و سترگبرسم بزرگان نیایش گرفتجهان آفرین را ستایش گرفتگهرکرد بسیار پیشش نثاریکی چتر و ده پیل با گوشواربیاراسته چتر هندی به زربدو بافته چند گونه گهرسر بار بگشاد در بارگاهبیاورد یک سر همه نزد شاهفراوان ببار اندرون سیم و زرچه از مشک و عنبر چه از عود ترز یاقوت والماس وز تیغ هندهمه تیغ هندی سراسر پرندز چیزی که خیزد ز قنوج و رایزده دست و پای آوریده به جایببردند یک سر همه پیش تختنگه کرد سالار خورشید بختز چیزی که برد اندران رای رنجفرستاد کسری سراسر به گنجبیاورد پس نامه‌ای بر پرندنبشته بنوشین‌روان رای هندیکی تخت شطرنج کرده به رنجتهی کرده از رنج شطرنج گنجبیاورد پیغام هندی ز رایکه تا چرخ باشد تو بادی به جایکسی کو بدانش برد رنج بیشبفرمای تا تخت شطرنج پیشنهند و ز هر گونه رای آورندکه این نغز بازی به جای آورندبدانند هرمهره‌ای را به نامکه گویند پس خانهٔ او کدامپیاده بدانند و پیل و سپاهرخ واسب و رفتار فرزین و شاهگراین نغز بازی به جای آورنددرین کار پاکیزه رای آورندهمان باژ و ساوی که فرمودشاهبه خوبی فرستم بران بارگاهوگر نامداران ایران گروهازین دانش آیند یک سر ستوهچو با دانش ما ندارند تاونخواهند زین بوم و بر باژ و ساوهمان باژ باید پذیرفت نیزکه دانش به از نامبردار چیزدل و گوش کسری بگوینده دادسخنها برو کرد گوینده یادنهادند شطرنج نزدیک شاهبه مهره درون کرد چندی نگاهز تختش یکی مهره از عاج بودپر از رنگ پیکر دگر ساج بودبپرسید ازو شاه پیروزبختازان پیکر ومهره ومشک وتختچنین داد پاسخ که ای شهریارهمه رسم و راه از در کارزارببینی چویابی به بازیش راهرخ و پیل و آرایش رزمگاهبدو گفت یک هفته ما را زمانببازیم هشتم به روشن‌روانیکی خرم ایوان بپرداختندفرستاده را پایگه ساختندرد وموبدان نماینده راهبرفتند یک سر به نزدیک شاهنهادند پس تخت شطرنج پیشنگه کرد هریک ز اندازه بیشبجستند و هر گونه‌ای ساختندز هر دست یکبارش انداختندیکی گفت وپرسید و دیگر شنیدنیاورد کس راه بازی پدیدبرفتند یکسر پرآژنگ چهربیامد برشاه بوزرجمهرورا زان سخن نیک ناکام دیدبه آغاز آن رنج فرجام دیدبه کسری چنین گفت کای پادشاجهاندار و بیدار و فرمانروامن این نغز بازی به جای آورمخرد را بدین رهنمای آورمبدو گفت شاه این سخن کارتستکه روشن‌روان بادی وتندرستکنون رای قنوج گوید که شاهندارد یکی مرد جوینده راهشکست بزرگ است بر موبدانبه در گاه و بر گاه و بر بخردانبیاورد شطرنج بوزرجمهرپراندیشه بنشست و بگشاد چهرهمی‌جست بازی چپ و دست راستهمی‌راند تا جای هریک کجاستبه یک روز و یک شب چو بازیش یافتاز ایوان سوی شاه ایران شتافتبدو گفت کای شاه پیروزبختنگه کردم این مهره و مشک و تختبه خوبی همه بازی آمد به جایبه بخت بلند جهان کدخدایفرستادهٔ شاه را پیش خواهکسی را که دارند ما را نگاهشهنشاه باید که بیند نخستیکی رزمگاهست گویی درستز گفتار او شاد شد شهریارورا نیک پی خواند و به روزگاربفرمود تا موبدان و ردانبرفتند با نامور بخردانفرستاده رای را پیش خواندبران نامور پیشگاهش نشاندبدو گفت گوینده بوزرجمهرکه ای موبد رای خورشید چهرازین مهرها رای با توچه گفتکه همواره با توخرد باد جفتچنین داد پاسخ که فرخنده‌رایچو از پیش او من برفتم ز جایمرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاجببر پیش تخت خداوند تاجبگویش که با موبد و رای‌زنبنه پیش و بنشان یکی انجمنگر این نغز بازی به جای آورندپسندیده و دلربای آورندهمین بدره و برده و باژ و ساوفرستیم چندانک داریم تاوو گر شاه و فرزانگان این به جاینیارند روشن ندارند رایوگر شاه وفرزانگان این بجاینیارند روشن ندارند راینباید که خواهد ز ما باژ و گنجدریغ آیدش جان دانا به رنجچو بیند دل و رای باریک مافزونتر فرستد به نزدیک مابرتخت آن شاه بیداربختبیاورد و بنهاد شطرنج وتختچنین گفت با موبدان و ردانکه‌ای نامور پاک دل بخردانهمه گوش دارید گفتار اویهم آن را هشیار سالار اویبیاراست دانا یکی رزمگاهبه قلب اندرون ساخته جای شاهچپ و راست صف برکشیده سوارپیاده به پیش اندرون نیزه دارهشیوار دستور در پیش شاهبه رزم اندرونش نماینده راهمبارز که اسب افگند بر دو رویبه دست چپش پیل پرخاشجویوزو برتر اسبان جنگی به پایبدان تاکه آید به بالای رایچو بوزرجمهر آن سپه را براندهمه انجمن درشگفتی بماندغمی شد فرستادهٔ هند سختبماند اندر آن کار هشیار بختشگفت اندرو مرد جادو بمانددلش را به اندیشه اندر نشاندکه این تخت شطرنج هرگز ندیدنه از کاردانان هندی شنیدچگونه فراز آمدش رای اینبه گیتی نگیرد کسی جای اینچنان گشت کسری ز بوزرجمهرکه گفتی بدوبخت بنمود چهریکی جام فرمود پس شهریارکه کردند پرگوهر شاهواریکی بدره دینار واسبی به زینبدو داد و کردش بسی آفرینبشد مرد دانا به آرام خویشیکی تخت و پرگار بنهاد پیشبه شطرنج و اندیشهٔ هندواننگه کرد و بفزود رنج روانخرد بادل روشن انباز کردبه اندیشه بنهاد برتخت نرددومهره بفرمود کردن ز عاجهمه پیکر عاج همرنگ ساجیکی رزمگه ساخت شطرنج واردو رویه برآراسته کارزاردولشکر ببخشید بر هشت بهرهمه رزمجویان گیرنده شهرزمین وار لشکر گهی چارسویدوشاه گرانمایه و نیک خویکم و بیش دارند هر دو به همیکی از دگر برنگیرد ستمبه فرمان ایشان سپاه از دو رویبه تندی بیاراسته جنگجوییکی را چوتنها بگیرد دو تنز لشکر برین یک تن آید شکنبه هرجای پیش وپس اندر سپاهگرازان دو شاه اندران رزمگاههمی این بران آن برین برگذشتگهی رزم کوه و گهی رزم دشتبرین گونه تا بر که بودی شکنشدندی دو شاه و سپاه انجمنبدین سان که گفتم بیاراست نردبرشاه شد یک به یک یاد کردوزان رفتن شاه برترمنشهمانش ستایش همان سرزنشز نیروی و فرمان و جنگ سپاهبگسترد و بنمود یک یک شاهدل شاه ایران ازو خیره ماندخرد را باندیشه اندر نشاندهمی‌گفت کای مرد روشن‌روانجوان بادی و روزگارت جوانبفرمود تا ساروان دو هزاربیارد شتر تا در شهریارز باری که خیزد ز روم و ز چینز هیتال و مکران و ایران زمینز گنج شهنشاه کردند باربشد کاروان از در شهریارچوشد بارهای شتر ساختهدل شاه زان کار پرداختهفرستادهٔ رای را پیش خواندز دانش فراوان سخنها براندیکی نامه بنوشت نزدیک اویپر از دانش و رامش و رنگ و بویسر نامه کرد آفرین بزرگبه یزدان پناهش ز دیو سترگدگر گفت کای نامور شاه هندز دریای قنوج تا پیش سندرسیداین فرستادهٔ رای‌زنابا چتر و پیلان بدین انجمنهمان تخت شطرنج و پیغام رایشنیدیم و پیغامش امد بجایز دانای هندی زمان خواستیمبه دانش روان را بیاراستیمبسی رای زد موبد پاک‌رایپژوهید وآورد بازی به جایکنون آمد این موبد هوشمندبه قنوج نزدیک رای بلندشتروار بار گران دو هزارپسندیده بار از در شهریارنهادیم برجای شطرنج نردکنون تا به بازی که آرد نبردبرهمن فر وان بود پاک‌رایکه این بازی آرد به دانش به جایز چیزی که دید این فرستاده رنجفرستد همه رای هندی به گنجورای دون کجا رای با راهنمایبکوشند بازی نیاید به جایشتروار باید که هم زین شماربه پیمان کند رای قنوج بارکند بار همراه با بار ماچنینست پیمان و بازار ماچوخورشید رخشنده شد بر سپهربرفت از در شاه بوزرجمهرچو آمد ز ایران به نزدیک رایبرهمن بشادی و را رهنمایابا بار با نامه وتخت نرددلش پر ز بازار ننگ ونبردچو آمد به نزدیکی تخت اویبدید آن سر و افسر و بخت اویفراوانش بستود بر پهلویبدو داد پس نامهٔ خسرویز شطرنج وز راه وز رنج رایبگفت آنچه آمد یکایک به جایپیام شهنشاه با او بگفترخ رای هندی چوگل برشگفتبگفت آن کجا دید پاینده مردچنان هم سراسر بیاورد نردز بازی و از مهره و رای شاهوزان موبدان نماینده راهبه نامه دورن آنچه کردست یادبخواند بداند نپیچد ز دادز گفتار اوشد رخ شاه زردچو بشنید گفتار شطرنج و نردبیامد یکی نامور کدخدایفرستاده را داد شایسته‌جاییکی خرم ایوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندزمان خواست پس نامور هفت روزبرفت آنک بودند دانش فروزبه کشور ز پیران شایسته مردیکی انجمن کرد و بنهاد نردبه یک هفته آنکس که بد تیزویرازان نامداران برنا و پیرهمی‌بازجستند بازی نردبه رشک و برای وبه ننگ و نبردبهشتم چنین گفت موبد به رایکه این را نداند کسی سر زپایمگر با روان یار گردد خردکزین مهره بازی برون آوردبیامد نهم روز بوزرجمهرپر از آرزو دل پرآژنگ چهرکه کسری نفرمود ما را درنگنباید که گردد دل شاه تنگبشد موبدان را ازان دل دژمروان پر زغم ابروان پر زخمبزرگان دانا به یک سو شدندبه نادانی خویش خستو شدندچو آن دید بنشست بوزرجمهرهمه موبدان برگشادند چهربگسترد پیش اندرون تخت نردهمه گردش مهرها یاد کردسپهدار بنمود و جنگ سپاههم آرایش رزم و فرمان شاهازو خیره شد رای با رای‌زنز کشور بسی نامدار انجمنهمه مهتران آفرین خواندندورا موبد پاک دین خواندندز هر دانشی زو بپرسید رایهمه پاسخ آمد یکایک به جایخروشی برآمد ز دانندگانز دانش پژوهان وخوانندگانکه اینت سخنگوی داننده مردنه از بهر شطرنج و بازی نردبیاورد زان پس شتر دو هزارهمه گنج قنوح کردند بارز عود و ز عنبر ز کافور و زرهمه جامه وجام پیکر گهرابا باژ یکساله از پیشگاهفرستاد یک سر به درگاه شاهیکی افسری خواست از گنج رایهمان جامهٔ زر ز سر تا به پایبدو داد وچند آفرین کرد نیزبیارانش بخشید بسیار چیزشتر دو ازار آنک از پیش بردابا باژ و هدیه مر او را سپردیکی کاروان بد که کس پیش ازاننراند و نبد خواسته بیش ازانبیامد ز قنوج بوزرجمهربرافراخته سر بگردان سپهردلی شاد با نامه شاه هندنبشته به هندی خطی بر پرندکه رای و بزرگان گوایی دهندنه از بیم کزنیک رایی دهندکه چون شاه نوشین‌روان کس ندیدنه از موبد سالخورده شنیدنه کس دانشی تر ز دستور اویز دانش سپهرست گنجور اویفرستاده شد باژ یک ساله پیشاگر بیش باید فرستیم بیشز باژی که پیمان نهادیم نیزفرستاده شد هرچ بایست چیزچو آگاهی آمد ز دانا به شاهکه با کام و با خوبی آمد ز راهازان آگهی شاد شد شهریاربفرمود تاهرک بد نامدارز شهر و ز لشکر خبیره شدندهمه نامداران پذیره شدندبه شهر اندر آمد چنان ارجمندبه پیروزی شهریار بلندبه ایوان چو آمد به نزدیک تختبرو شهریار آفرین کرد سختببر در گرفتش جهاندار شاهبپرسیدش از رای وز رنج راهبگفت آنک جا رفت بوزرجمهرازان بخت بیدار و مهر سپهرپس آن نامه رای پیروزبختبیاورد و بنهاد در پیش تختبفرمود تا یزدگرد دبیربیامد بر شاه دانش‌پذیرچو آن نامه رای هندی بخواندیکی انجمن درشگفتی بماندهم از دانش و رای بوزرجمهرازان بخت سالار خورشید چهرچنین گفت کسری که یزدان سپاسکه هستم خردمند و نیکی‌شناسمهان تاج وتخت مرا بنده‌انددل وجان به مهر من آگنده‌اندشگفتی‌تر از کار بوزرجمهرکه دانش بدو داد چندین سپهرسپاس از خداوند خورشید وماهکزویست پیروزی و دستگاهبرین داستان برسخن ساختمبه طلخند و شطرنج پرداختم

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads