• 2 سال پیش

  • 2

  • 01:13:55

شاهنامه خوانی ۱۸۳-خسروپرویز۱۵

Shahpod. شاه پاد
0
توضیحات
چنین گفت یک روز کز مرد سستنیاید مگر کار نا تندرستبدان نامداری که بهرام بودمرا زو همه رامش و کام بودکنون من ز کسهای آن نامدارچرا بازماندم چنین سست و خوارنکوهش کند هرک این بشنودازین پس به سوگند من نگرودنخوردم غم خرد فرزند اوینه اندیشهٔ خویش و پیوند اویچو با ما به فرزند پیوسته شدبه مهر و خرد جان او شسته شدبفرمود تا شد برادرش پیشسخن گفت با او ز اندازه بیشکه کسهای بهرام یل را ببینفراوان برایشان بخواند آفرینبگو آنک من خود جگر خسته‌امبدین سوک تا زنده‌ام بسته‌امبه خون روی کشور بشستم ز کینهمه شهر نفرین بدو آفرینبدین درد هر چند کین آورموگر آسمان بر زمین آورمز فرمان یزدان کسی نگذردچنین داند آنکس که دارد خردکه او را زمانه بران گونه بودهمه تنبل دیو وارونه بودبران زینهارم که گفتم سخنبران عهد و پیمان نهادیم بنسوی گردیه نامه‌ای بد جداکه ای پاکدامن زن پارساهمه راستی و همه مردمیسرشتت فزونی و دور از کمیز کار تو اندیشه کردم درازنشسته خرد با دل من برازبه از تو ندیدم کسی کدخدایبیارای ایوان ما را به رایبدارم تو را همچوجان و تنمبکوشم که پیمان تو نشکنموزان پس بدین شهر فرمان تراستگروگان کنم دل بدانچت هواستکنون هرکه داری همه گرد کنبه پیش خردمند گوی این سخنازین پس ببین تاچه آیدت رایبه روشن روانت خرد رهنمایخرد را بران مردمان شاه کنمرا زآن سگالیده آگاه کنهمی‌رفت برسان قمری ز سروبیامد برادرش تازان به مروجهانجوی با نامور رام شدبه نزدیک کسهای بهرام شدبگفت آنچ خاقان بدو گفته بودکه از کین آن کشته آشفته بودازان پس چنین گفت کای بخردانپسندیده و کار دیده ردانشما را بدین مزد بسیار بادورا داور دادگر یار بادیکی ناگهان مرگ بود آن نه خردکه کس در جهان ز آن گمانی نبردپس آن نامه پنهان به خواهرش دادسخنهای خاقان همه کرد یادز پیوند وز پند و نیکوسخنچه از نو چه از روزگار کهنز پاکی و از پارسایی زنکه هم غمگسارست و هم رای زنجوان گفت و آن پاکدامن شنیدز گفتار او خامشی برگزیدوزان پس چو برخواند آن نامه راسخنهای خاقان خود کامه راخرد را چو با دانش انباز کردبه دل پاسخ نامه را ساز کردبدو گفت کاین نامه برخواندمخرد رابر خویش بنشاندمچنان کرد خاقان که شاهان کنندجهاندیده و پیشگاهان کنندبدو باد روشن جهان بین منکه چونین بجوید همی کین مندل او ز تیمار خسته مبادامید جهان زو گسسته مبادمباد ایچ گیتی ز خاقان تهیبدو شاد بادا کلاه مهیکنون چون نشستیم با یکدگربخوانیم نامه همه سر به سربدان کو بزرگست و دارد خردیکایک بدین آرزو بنگردکنون دوده را سر به سر شیونستنه هنگامهٔ این سخن گفتنستچو سوک چنان مهتر آید به سرز فرمان خاقان نباشد گذرمرا خود به ایران شدن روی نیستزن پاک را به ز تو شوی نیستاگر من بدین زودی آیم به راهچه گوید مرا آن خردمند شاهخردمند بی‌شرم خواند مراچو خاقان بی آزرم داند مرابدین سوک چون بگذرد چار ماهسواری فرستم به نزدیک شاههمه بشنوم هرچ باید شنیدبگویندگان تا چه آید پدیدبگویم یکایک به نامه درونچو آید به نزدیک او رهنمونتو اکنون از ایدر به شادی خرامبه خاقان بگو آنچ دادم پیامفراوان فرستاده را هدیه دادجهاندیده از مرو برگشت شا

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads