یادم می آید ظهر یکی از روزهای محرم،خانوادگی به دهاتی رفتیم. من سر به هوا، باز جاده را در پیش گرفتم و به خرابه های خانه های گلی روستا رفتم. لابه لای خرابه ها دنبال تاریخ بودم. برادرم به دنبال من آمد و هر دو خاک ها را کنار میزدیم و از زیر خاک ها زندگی بیرون میکشیدیم. زندگی آدم هایی که روزگاری آنجا زندگی میکردند. کوزه هایی که ازآن آب مینوشیدند. قرآن هایی که شب ها بالای سرشان میگذاشتند تا جن ها را از خوابشان دور کند. شوق کشف کردن زندگی آنهایی که دیگر نبودند. جا پای جای آل هایی گذاشتم که زمانی کودکانشان را میربودند. تا اینکه دیوار فرو ریخت و من ماندم در تاریخ. نه، نترسیدم. گریه هم نکردم. نشستم و با خانواده ای که آنجا زندگی میکرد قیمه خوردم. از کوزه ای که برایشان از زیر خاک درآوردم برایم آب ریختند و من نوشیدم. گوارا ترین آبی که تا به خال نوشیدم. میزبان های خوبی بودند. یک کلمه حرف هم نزدند. گوشه ای نشسته بودند و هرکاری میکردند تا من در مدتی که در خانه شان هستم در دلم آب از آب تکان نخورد. از روزنه ها ی کاه و گل، خورشید را میدیدم که خداحافظی میکند. میزبان هایم نیز لحظه به لحظه کم رنگ تر میشدند تا آنجا که تاریکی همه جا را گرفت. از اینکه هیچ جا را نمیدیم، گریه ام گرفته بود. تا آنجا که صدای سگ ها را شنیدم و بعد دستی خاک ها را کنار زد و ماه پیدا شد.
اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذاشتم ، پیرزنی کنارم رانندگی میکرد، که زبانش را به من هدیه داده بود و من در قبالش برای او خطاطی میکردم. من برایش شمس را از شرق آورده بودم و او برایم وسیله ...
اولین بار که پا در آن جاده ی سبز پرپیچ و خم گذا...
دیروز از معبد برگشتم. یاد گرفتم حرف های اضافه نزنم. یاد گرقتم از زبان تنها برای ارتباط برقرار کردن استفاده کنم. زبان از نظر من ناقص ترین اختراع بشر است. و من همیشه با زبان سر جنگ داشتم. دیروز بعد از ت...
دیروز از معبد برگشتم. یاد گرفتم حرف های اضافه نزنم...
رابطه داشتن، ایثار میخواد. این را تازه یاد گرفتم. و من همیشه خودخواه بودم. این را هم تازه فهمیدم. یک بار در جاده ای کوهستانی، با کسی همراه شدم. کسی که فکر میکردم آیینه ی من بود. هیچ وقت اضافه حرف نمیز...
رابطه داشتن، ایثار میخواد. این را تازه یاد گرفتم. ...
راه #برگشت همیشه بود و هست این را میدانم. ولی درهیچ کدام از #داستان ها و #افسانه های کودکی ام نخواندم که #قهرمان هیچ داستانی به عقب برگردد. من هیچ گاه به عقب برگشتن را یاد نگرفتم. این داستان بی پایان...
راه #برگشت همیشه بود و هست این را میدانم. ولی دره...
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچولو خبر دارد؟ از قهرمان قصه های #کودکی ما؟ قبول دارم، #روح بعضی ماهی ها چنان بزرگ است که در #برکه نمی ماند. این را خوب میدانم، ولی آیا دنیا چیزی بیشتر ...
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچول...
همه چیز آن روز اتفاق افتاد که پدرم ماشین را کنار جاده نگه داشت تا استراحت کند. بقیه ی خانواده کنارهم پشت ماشین خواب بودند. یک نگاه به آنها انداختم. برادرم با دهان باز به شیشه تکیه داده بود و خواهرم ...
همه چیز آن روز اتفاق افتاد که پدرم ماشین را کنار ...
When I look back, there’s only one picture to remember.
I'm sitting next to a driver.
The driver's face is unknown.
But in my imagination, the driver is someone who I will see in the future. I don'...
When I look back, there’s only one picture to reme...