حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد میکرد و میگفت الحمدلله کی من بد نمیاندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله لایستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا اراد الله بهذا مثلا و آنگه جواب میفرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنهای همچون میزانست بسیاران ازو سرخرو شوند و بسیاران بیمراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا
اولین نفر کامنت بزار
حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسل...
حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان...
پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی ...
حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خر...
درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و...
حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان باز...
اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان...
آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنی...
پادکست ویژهی شب یلدا.
شامل توضیحاتی درب...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است