در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان میکرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سببسازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
اولین نفر کامنت بزار
حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسل...
حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان...
پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی ...
حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خر...
درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و...
حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان باز...
اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان...
آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنی...
پادکست ویژهی شب یلدا.
شامل توضیحاتی درب...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است