پانصد روز گذشت...
پانصد روزی که هرکدوم مثل فصلِ کوچیکی بودن.
از اولین خندهای که شبیهِ روشن شدن چراغای شهر بود،
تا آخرین شبی که پنجرههام تاریک موندن و هیچ صدایی نیومد.
میدونی...
وقتی ازت دور بودم، همون تابستون برام یهجور دیگه میگذشت.
آفتاب همون بود، خیابونها همون بودن،
ولی رنگها انگار غبار داشتن.
اولین نفر کامنت بزار
آخرین غروب رو هیچوقت یادم نمیره...
اون ر...
تابستون با تو شبیهِ شعری ناتموم بود.
نسیم...
خونه پر از پنجره است ، اما شب ها هیچکدوم روشن ...
ون تابستون، هوا بوی دریا میداد.
شبها که...
«اولین بار که دیدمت...
یه لحظه بیشتر طول ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است