از کبودی کمربند روی تنش گله نمیکرد. از کاسهبشقابهای شکسته به معلم قرآنش پناه نیاورده بود. از فحش و فضاحت هر روزهای که شوهر معتاد بارش میکرد بیطاقت نشده بود. میگفت همه را بخاطر دوقلوها تحمل میکنم. از قرآن سوخته، دلش کباب بود.
به قلم و خوانش سیمین پورمحمود
BRAND_USER
6 ماه پیشدوست داشتم💚
...
وقتی لیلی دستپاچه شد. بغض کردم. وقتی ...
...
داشت خیالم راحت می شد که سایه دراز سی...
...
هیچکس در خیابانها نبود. تکوتوک رفت...
...
یوسفِ یعقوب، عزیز مصر شد؛ اما تو مید...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است