خط روایت

خط روایت
    12
    میانگین پخش
    552
    تعداد پخش
    11
    دنبال کننده
    • 17

    • 3 ماه پیش
    محمدحسین قصه خواستن یادش نرفته بود.نمیدانم چرا قلبم آنقدر تند می‌زد.دوست نداشتم به خیال‌ها و احتمالاتی که وحشیانه به مغزم هجوم می‌آوردند اعتنا کنم ...به روایت زهرا عباسی(سایه)...

    محمدحسین قصه خواستن یادش نرفته بود.نمیدانم چرا ...

    06:33
    • 17

    • 3 ماه پیش
    06:33
    • 7

    • 3 ماه پیش
    خانم‌ها قبل از روضه یکی یکی می‌روند.نمی‌فهمم چرا! گوشی را برمی‌دارم و ایتا را باز می‌کنم.پیام‌ش چشمم را می‌گیرد ...به روایت زهرا نوری...

    خانم‌ها قبل از روضه یکی یکی می‌روند.

    نمی‌...

    03:18
    • 7

    • 3 ماه پیش
    03:18
    • 13

    • 3 ماه پیش
    اولش کمی لثه هایش را روی هم می‌فشرد، بدنش را سفت میگرفت و چشم هایش به نشان ترس گرد می‌شد اما دفعه بعد که قدش به سقف رسید چشم هایش تمثیل نابی از خوشحالی بود ...به روایت ریحانه آنالویی...

    اولش کمی لثه هایش را روی هم می‌فشرد، بدنش را سف...

    04:14
    • 13

    • 3 ماه پیش
    04:14
    • 6

    • 3 ماه پیش
    فکر کن یه خانواده ۴ نفره همه شون شهید شده بودن . اون بچه امیرعلی رو میگفتن بدنش زیر آوار له شده ، براش روضه ی حضرت قاسم می خوندن...به روایت عقیله طهماسبیتنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    فکر کن یه خانواده ۴ نفره همه شون شهید شده بودن ...

    04:47
    • 6

    • 3 ماه پیش
    04:47
    امروز داشتم شماره‌های ضروری را برمی‌داشتم که اگر گوشی‌ام ترکید ارتباطم با افراد قطع نشود. اسمش را دیدم. از این «شماره‌های روز مبادایی» که بدون ارتباط مانده زیاد دارم! ...به روایت فاطمه عطاییتنظیم از ف...

    امروز داشتم شماره‌های ضروری را برمی‌داشتم که اگ...

    02:19
    • 5

    • 3 ماه پیش
    02:19
    عجیب بود که حتی زباله‌های ریخته شده کنار جاده را هم دوست داشتم.پاکت بستنی و چیپس و پفک‌ها که برند ایرانی داشتند و عبارت «ساخت ایران» رویشانن خودنمایی میکرد ...به روایت زهرا عباسی(سایه)...

    عجیب بود که حتی زباله‌های ریخته شده کنار جاده ر...

    02:49
    • 9

    • 3 ماه پیش
    02:49
    فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود جلوی این همه شمشیر از غلاف بیرون آمده قد علم کرد. بدن که از فولاد نیست. آهن نیست که شمشیر بخورد خش نیفتد. بدن است. گوشت است و استخوان ...به روایت جیران مهدانیان...

    فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود جلوی این همه شمشیر از ...

    03:25
    • 5

    • 3 ماه پیش
    03:25
    شنیدن این حرف ها برایم شوکه کننده بود. من تازه داشتم درکی از حس مادر به فرزند پیدا می‌کردم و برایم عجیب بود چطور یک مادر می‌تواند منطق را روی این حس عاطفی وحشتناک غلبه بدهد ...تنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    شنیدن این حرف ها برایم شوکه کننده بود. من تازه ...

    03:51
    • 6

    • 3 ماه پیش
    03:51
    در را که بلند می‌کنم کف‌ها ته‌نشین می‌شوند. یک قاشق نمک را بعد از چشیدن اضافه می‌کنم. خوشمزه‌تر از همیشه شده، نه ترش و نه شیرین ...به روایت زهرا غلامی تنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    در را که بلند می‌کنم کف‌ها ته‌نشین می‌شوند. یک ...

    02:13
    • 6

    • 3 ماه پیش
    02:13
    • 9

    • 3 ماه پیش
    می‌نشینم کف بالکن و سرم را توی دست‌هام می‌گیرم. این صحنه فقط یکی از صدها صحنه‌ی تصادفی‌ست که سال‌هاست در این اتوبان دیده‌‌ام. خانه‌ی ما بَرِاتوبان است ...به روایت خدیجه عابدیتنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    می‌نشینم کف بالکن و سرم را توی دست‌هام می‌گیرم....

    06:07
    • 9

    • 3 ماه پیش
    06:07
    عروج یحیی سنوار را در خواب دیدم. نوری بود که از زمین جدا شد و در یک مسیر شفاف رفت به آسمان. من، بالاتر از کره ی زمین، توی فضا ایستاده بودم و رفتنش را می دیدم. از خواب پریدم ...به روایت اکرم نجفی تنظیم...

    عروج یحیی سنوار را در خواب دیدم. نوری بود که از...

    03:52
    • 8

    • 3 ماه پیش
    03:52
    بعد از آن ها هم، مردهای لات و بی اعصاب با همان دمپایی های انگشتی و شلوارهای گشاد و تیشرت های تنگ پیدایشان شد تا شکایت کنند که چرا سبد تغذیه ی بچه ی همسایه شان شارژ شده اما از آن ها دوسه ماه است که هزا...

    بعد از آن ها هم، مردهای لات و بی اعصاب با همان ...

    04:06
    • 7

    • 3 ماه پیش
    04:06
    راستش به من دارد خیلی خوش می‌گذرد. تا الان با این حس غریبه بودم. آخر وسط جنگ هم مگر می‌شود خوش بگذرد؟ ...به روایت زهرا کاشانی پور تنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    راستش به من دارد خیلی خوش می‌گذرد. تا الان با ا...

    02:24
    • 4

    • 3 ماه پیش
    02:24
    • 6

    • 3 ماه پیش
    انرژی زیادی صرف می‌کنم تا کسی ناراحت نشود. کسی چیزی نگوید که از پسش برنیایم. کسی رفتاری نکند که بعدا خودم و خودش پشیمان بشویم و کار از کار گذشته باشد.و قص علی هذا…به روایت سیده زهرا حسینی تنظیم از فاط...

    انرژی زیادی صرف می‌کنم تا کسی ناراحت نشود. کسی ...

    02:00
    • 6

    • 3 ماه پیش
    02:00
    • 8

    • 3 ماه پیش
    من دوباره میزبان شدم. مثل همان سی و خورده‌ای سال پیش. فقط همین از دستم برمی‌آید اما دوستش دارم...به روایت مهتا سلیمانی تنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    من دوباره میزبان شدم. 

    مثل همان سی و...

    01:24
    • 8

    • 3 ماه پیش
    01:24
    • 5

    • 3 ماه پیش
    تو چیکار کردی؟ چی گفتی؟ قبول کردی؟ نه! آخه حرفهاش انگار زورکی بود. گفتم دوست نباش باهام من دوستی زوری نخواستم..به روایت حدیثه محمدیتنظیم از فاطمه نوروزیان ...

    تو چیکار کردی؟ چی گفتی؟ قبول کردی؟

    نه! آ...

    02:30
    • 5

    • 3 ماه پیش
    02:30
    • 3

    • 3 ماه پیش
    انگشت‌هام را توی موهای خرمایی‌اش شانه کردم و گفتم: بله حرف بدیه ولی عیبی نداره فقط و فقط به آمریکا و اسرائیل بگیم. مثل مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیله...به روایت خدیجه عابدیتنظیم از فاطمه نوروزیا...

    انگشت‌هام را توی موهای خرمایی‌اش شانه کردم و گف...

    03:15
    • 3

    • 3 ماه پیش
    03:15
    هرکدامشان می‌خواهد به شکلی عرض اندام کنند. عمار که تا آن لحظه دمق بود و دلتنگ دوچرخه و خیابان بلند و باریک شهرک، دستی روی پیشانی می‌کشد و موها را مرتب می‌کند، قیافه‌اش با این سن کم،شبیه جوان‌های حزب‌ا...

    هرکدامشان می‌خواهد به شکلی عرض اندام کنند. عمار...

    03:22
    • 5

    • 3 ماه پیش
    03:22
    "بی صفت نامرد . تو دیگه چه جانوری هستی ؟"صدای انفجار دوم بلندتر بود . یک قدم عقب رفتم" یا علی "...به روایت نسرین طائفیتنظیم از فاطمه نوروزیان...

    "بی صفت نامرد . تو دیگه چه جانوری هستی ؟"

    01:25
    • 7

    • 3 ماه پیش
    01:25
    می‌گوید می‌برمتان و برمی‌گردم.می‌گویم وقت برگشت نداری، دیر می‌رسی. مثل آن یار امام حسین که دیر رسید فقط به بهانه خانواده‌اش. هرکس را عاشورایی است..به روایت فاطمه آراسته...

    می‌گوید می‌برمتان و برمی‌گردم.

    می‌گویم وق...

    01:47
    • 5

    • 3 ماه پیش
    01:47
    یکی دنبال سربندش میگشت، یکی پرچمشو میخواست و یکی دنبال چفیه‌اش بود و یکی دیگه هم مدام ندای دیر شد، تو ترافیک گیر میکنیمش زنگ هشدارمون بود...به روایت آسبه عباسیان...

    یکی دنبال سربندش میگشت، یکی پرچمشو میخواست و یک...

    02:33
    • 6

    • 3 ماه پیش
    02:33
    • 4

    • 3 ماه پیش
    دخترک به آغوش مادربزرگ پناه آورد. همین لحظات من خونم به جوش آمده و شروع کردم غر زدن به خواهرم که...به روایت مریم روزبهانی...

    دخترک به آغوش مادربزرگ پناه آورد. همین لحظات من...

    03:34
    • 4

    • 3 ماه پیش
    03:34
    • 4

    • 3 ماه پیش
    دیدم با، بابایش پخش شده اند کف حیاط و از شدت خنده پوست هردوتایشان کبود شده!چتونه؟؟ بلند شید! صدا رو نشنیدین؟!...به روایت حدیثه محمدیتنظیم از فاطمه نوروزیان...

    دیدم با، بابایش پخش شده اند کف حیاط و از شدت خن...

    03:13
    • 4

    • 3 ماه پیش
    03:13
    • 4

    • 3 ماه پیش
    کیک تولد کوچکی جلوی رویشان روی چهارپایه قرار داشت. یک شمع هم روی کیک بود. به نظر می‌رسید توی حیاط خانه‌شان جشن تولد گرفته بودند...به روایت راضیه حسن‌شاهیتنظیم از فاطمه نوروزیان...

    کیک تولد کوچکی جلوی رویشان روی چهارپایه قرار دا...

    04:10
    • 4

    • 3 ماه پیش
    04:10
    • 6

    • 3 ماه پیش
    من نه رهبر مملکت هستم که با صلابتِ صدایم ساخته‌های دشمن را ویران کنم، نه سردبیر گروه دفاعی صدا سیما که چند دقیقه بعد از انفجار دفترم،شجاعانه رو به دوربین ماجرا را روایت کنم...به روایت و تنظیم فاطمه نو...

    من نه رهبر مملکت هستم که با صلابتِ صدایم ساخته‌...

    07:16
    • 6

    • 3 ماه پیش
    07:16
    • 6

    • 3 ماه پیش
    اگر سمت محله ما رو بزنن...اگر سمت گشت همسرم رو بزنن...اگر شب بترسم...اگر دیگه صدای همسرم رو نشنوم...به روایت زینب کریمی...

    اگر سمت محله ما رو بزن...

    03:14
    • 6

    • 3 ماه پیش
    03:14
    خیال می‌کردم سوار یک بالنم و برای اوج‌گرفتنش باید خانه و اثاثش را یکی‌یکی بیندازم پایین. پدرومادر، همسر و بچه‌ها، خودم. هنوز تا پرواز خیلی کار داشتم...به روایت فاطمه کیائی...

    خیال می‌کردم سوار یک بالنم و برای اوج‌گرفتنش با...

    02:45
    • 8

    • 3 ماه پیش
    02:45
    • 6

    • 3 ماه پیش
    من و نزدیک به ۵۰ نفر دیگر در گوگل‌میت نشسته بودیم و درست وسط پینگ‌پنگ موشک‌های ایران و اسراییل «خرده جنایت‌های زناشوهری»ِ اشمیت را می‌خواندیم و ...به روایت جیران مهدانیان...

    من و نزدیک به ۵۰ نفر دیگر در گوگل‌میت نشسته بود...

    05:01
    • 6

    • 3 ماه پیش
    05:01
    گفتم:«بچه ها بیاید ما هم به رزمنده‌هامون کمک کنیم.» هر کدام از یک طرف آمدند نزدیکم. _چجوری؟! _تسبیح برداریم و صلوات بفرستیم براشون.مرتضی جوری نگاهم کرد که یعنی: « که چی بشه؟» ...به روایت فاطمه رزم‌خوا...

    گفتم:«بچه ها بیاید ما هم به رزمنده‌هامون کمک کن...

    01:37
    • 4

    • 3 ماه پیش
    01:37
    • 4

    • 3 ماه پیش
    در هیچ کتاب و کلاس آموزشی به منِ جوجه نویسنده نگفتند شهید آوینی چطور وسط جنگ و توپ و تانک دوربین و قلم دست گرفت. هیچ کس نگفت اگر جنگ شد، باید بلد باشی چطور بنویسی و چطور فکر کنی...به روایت و تنظیم فاط...

    در هیچ کتاب و کلاس آموزشی به منِ جوجه نویسنده ن...

    05:08
    • 4

    • 3 ماه پیش
    05:08
    دلم نمی‌خواهد پیام را جدی بگیرم. با اینکه ضرری ندارد، اما لجبازی می‌کنم. با خودم می‌گویم اگر شهر را زدند کنسرو‌ و پاور بانک به چه دردی می‌خورند؟!...به روایت فاطمه سادات موسویتنظیم از فاطمه سعادتخواه...

    دلم نمی‌خواهد پیام را جدی بگیرم. با اینکه ضرری ...

    03:41
    • 2

    • 3 ماه پیش
    03:41
    هنوز صداش توی مغزم است. صدا برای دو سه سال پیش است. صدای خش‌دارِ زنی که می‌گوید: "حالا اینم شهید میشه، بعد، دوباره..." بعدش را یادم نیست. صدای زن همین‌جا قطع می‌شود. بعد دوباره چه؟ خاطرم نیست. زن صداش...

    هنوز صداش توی مغزم است. صدا برای دو سه سال پیش ...

    10:04
    • 4

    • 3 ماه پیش
    10:04
    • 2

    • 3 ماه پیش
    توی راه، نزدیک نیشابور، پابرهنه‌های پرچم سیاه بدست، دسته دسته راهی حرم بودند. راننده می‌خندید:«دیوونه‌ها را نگا کن. جمع کنین مسخره بازیا رو...» بوق ممتدی محض خنده شاگردشوفر و خوشی خودش نثار جماعت کرد...

    توی راه، نزدیک نیشابور، پابرهنه‌های پرچم سیاه ب...

    05:36
    • 2

    • 3 ماه پیش
    05:36
    حرصم می‌گیرد وقتی می گوید حالا برویم به مردم محلی سر بزنیم و احوالی ازشان بپرسیم.‌ دوباره توقف وسط راه و ما یک لنگ پا اینجا باید منتظر بمانیم تا آقا دو ساعت برود با مردم گپ و گفت کند و دردلشان را بشنو...

    حرصم می‌گیرد وقتی می گوید حالا برویم به مردم مح...

    05:22
    • 2

    • 3 ماه پیش
    05:22
    در گروه مادرها غوغا بود. بعضی اصرار داشتند که مراسم را عقب بیاندازند. تزئین جشن و سفارش کیک و کادو انجام شده بود.همه مردد بودند. بچه ها مشتاق رفتن هستند. پسرم لباسش را زودتر از من پوشید. بدون اینکه با...

    در گروه مادرها غوغا بود. بعضی اصرار داشتند که م...

    02:20
    • 2

    • 3 ماه پیش
    02:20
    ما آدم‌های توی جمع گریه کنی هستیم. مثلاً باید با چشم خودمان ببینیم روز ولادت امام رضا (ع) توی حرم شاه‌چراغ (ع) دارند ریسه‌های جشن را جمع می‌کنند و پرچم گنبد را مشکی کرده‌اند و دور ضریح کتیبه عزا می‌بن...

    ما آدم‌های توی جمع گریه کنی هستیم. مثلاً باید ب...

    03:34
    • 5

    • 3 ماه پیش
    03:34
    • 6

    • 3 ماه پیش
    دوتا لیوان لنگه‌به‌لنگه از لبه طاقچه برمی‌دارد و می‌نشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت می‌ریزد مثل رنگش غلیظ است. یکی از لیوان‌های بدون دسته را با سینی ملامین هُل می‌دهد جلوی زانوهات و بهت لبخند می‌...

    دوتا لیوان لنگه‌به‌لنگه از لبه طاقچه برمی‌دارد ...

    02:53
    • 6

    • 3 ماه پیش
    02:53
    چرا این‌کار را کرده بودم؟ چرا حرف نپخته‌ای از دهانم درآمده بود؟ حالا چرا داشتم قبض‌ها را می‌گرفتم؟...به روایت سمیه شاکریان...

    چرا این‌کار را کرده بودم؟ چرا حرف نپخته‌ای از د...

    03:35
    • 4

    • 3 ماه پیش
    03:35
    دلارهایم را توی ماشین حساب میزنم. ذوقی ته دلم می نشیند. صفحه علایق گوگلم پر شده از خبرهای قیمت ماشین و ترانسفر بازیکن های فوتبال. کاری به کار کسی ندارم و آزارم به مورچه های پشت پایه مبل هم نمیرسد....ب...

    دلارهایم را توی ماشین حساب میزنم. ذوقی ته دلم م...

    04:11
    • 4

    • 3 ماه پیش
    04:11
    • 26

    • 5 ماه پیش
    ...رملی که باد نشانده بود روی مژه‌هامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشم‌هامان سنگینی می‌کرد....به قلم و خوانش زینب شاهسورای ...

    ...

    رملی که باد نشانده بود روی مژه‌هامان،...

    03:00
    • 26

    • 5 ماه پیش
    03:00
    ...اینکه از ما بدش بیاید را می‌فهمم. اینکه کارمان را قبول نداشته باشد را هم. اما غیظ توی صورتش را نه! ما که خونی نریختیم، کودکی نکشتیم، انسانی را آواره نکردیم، دل انسانی را داغدار نکردیم...به قلم و خو...

    ...

    اینکه از ما بدش بیاید را می‌فهمم. این...

    03:49
    • 16

    • 5 ماه پیش
    03:49
    ...گروهی از کافران، گودالی را حفر کردند و آن را پر از آتش نمودند. آن‌گاه مؤمنان را مخیر کردند یا از دین خود دست بردارند و یا خود را در آتش بیندازند...به قلم زهرا عباسی و خوانش مهرنوش باقری...

    ...

    گروهی از کافران، گودالی را حفر کردند ...

    13:54
    • 10

    • 5 ماه پیش
    13:54
    • 5

    • 5 ماه پیش
    ...فروغ خانم عین خیالش نبود!همان موقع وقتی اعتراض و تعجب مامان را دید ،فقط تکانی به هیکلش داد که ناله‌ی مبل درآمد و گفت:« اشرف جون باباشم بهش میگه! ولی نامزدش میگه کاریش نداشته باشید. من دوس دارم!» من...

    ...

    فروغ خانم عین خیالش نبود!همان موقع وق...

    14:06
    • 5

    • 5 ماه پیش
    14:06
    ...به سختی دسته‌ی صندلی چرمی کنار تخت را گرفتم، و طوری نشستم که پشتم به پسرم باشد. به جلو خم شدم. صورتم را با شال پوشاندم و به پهنای صورت اشک ریختم. نشانه‌ای از بهبودی نبود و این توی برزخ ماندن، داشت ...

    ...

    به سختی دسته‌ی صندلی چرمی کنار تخت را...

    09:41
    • 21

    • 5 ماه پیش
    09:41
    • 28

    • 6 ماه پیش
    ...زیر زیری براندازی کردم، مثل قبل بیماری روی تخت نشسته بود و پاهای دراز کرده‌‌اش را قد هم تاب داده بود. در شیشه را باز کردم و همانطور که شیر بادام را داخل لیوان می ریختم، نگاهی به اطراف انداختم، ظرف ...

    ...

    زیر زیری براندازی کردم، مثل قبل بیمار...

    08:01
    • 28

    • 6 ماه پیش
    08:01
    • 40

    • 6 ماه پیش
    از کبودی کمربند روی تنش گله نمی‌کرد. از کاسه‌بشقاب‌های شکسته به معلم قرآنش پناه نیاورده بود. از فحش و فضاحت هر روزه‌ای که شوهر معتاد بارش می‌کرد بی‌طاقت نشده بود. می‌گفت همه را بخاطر دوقلوها تحمل می‌ک...


    از کبودی کمربند روی تنش گله نمی‌کرد....

    07:14
    • 40

    • 6 ماه پیش
    07:14
    • 42

    • 6 ماه پیش
    ...وقتی لیلی دستپاچه شد. بغض کردم. وقتی ترسید بگوید نه و بچه غصه بخورد اشکم چکید. وقتی فکر می‌کرد توی این یک سال و نیم محاصره حتما بچه‌ها طعم خوراکی‌ها یادشان رفته، مثل بچه‌ها هق هق کردم.به قلم زهراسا...

    ...

    وقتی لیلی دستپاچه شد. بغض کردم. وقتی ...

    03:18
    • 42

    • 6 ماه پیش
    03:18
    • 35

    • 6 ماه پیش
    ...داشت خیالم راحت می شد که سایه دراز سیاه از اتاق بیرون آمد و باز رفت سمت هال. آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را بلند کردم چیزی ندیدم. جرئت پیدا کردم و نشستم. با خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار.به ...

    ...

    داشت خیالم راحت می شد که سایه دراز سی...

    03:25
    • 35

    • 6 ماه پیش
    03:25
    • 61

    • 6 ماه پیش
    ...هیچ‌کس در خیابان‌ها نبود. تک‌وتوک رفتگرهایی که مشغول جارو کردن بودند به چشممان آمدند. ترس و دلهره که هیچ، از ذوق خلوتی خیابان‌ها چنان ویراژ می‌دادم که می‌خواستم عقده همه زمان‌هایی که در ترافیک ماند...

    ...

    هیچ‌کس در خیابان‌ها نبود. تک‌وتوک رفت...

    05:53
    • 61

    • 6 ماه پیش
    05:53
    ...یوسفِ یعقوب، عزیز مصر شد؛ اما تو می‌دانی نه تنها بچه‌هایت عزیز مصر نشده‌اند که هیچ چیزی از بچه‌هایت برنخواهد گشت؛ مگر تکه‌ای استخوان. تو آرامی چون می‌دانی بچه‌های دزدیده شده‌ات، عزیز آسمانها و زمین...

    ...

    یوسفِ یعقوب، عزیز مصر شد؛ اما تو می‌د...

    06:03
    • 44

    • 6 ماه پیش
    06:03
    shenoto-ads
    shenoto-ads