اولش کمی لثه هایش را روی هم میفشرد، بدنش را سفت میگرفت و چشم هایش به نشان ترس گرد میشد اما دفعه بعد که قدش به سقف رسید چشم هایش تمثیل نابی از خوشحالی بود ...
به روایت ریحانه آنالویی
اولین نفر کامنت بزار
فکر کن یه خانواده ۴ نفره همه شون شهید شده بودن ...
امروز داشتم شمارههای ضروری را برمیداشتم که اگ...
عجیب بود که حتی زبالههای ریخته شده کنار جاده ر...
فکر میکنم چهطور میشود جلوی این همه شمشیر از ...
شنیدن این حرف ها برایم شوکه کننده بود. من تازه ...
در را که بلند میکنم کفها تهنشین میشوند. یک ...
مینشینم کف بالکن و سرم را توی دستهام میگیرم....
عروج یحیی سنوار را در خواب دیدم. نوری بود که از...
بعد از آن ها هم، مردهای لات و بی اعصاب با همان ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است