یکی دنبال سربندش میگشت، یکی پرچمشو میخواست و یکی دنبال چفیهاش بود و یکی دیگه هم مدام ندای دیر شد، تو ترافیک گیر میکنیمش زنگ هشدارمون بود...
به روایت آسبه عباسیان
اولین نفر کامنت بزار
دخترک به آغوش مادربزرگ پناه آورد. همین لحظات من...
دیدم با، بابایش پخش شده اند کف حیاط و از شدت خن...
کیک تولد کوچکی جلوی رویشان روی چهارپایه قرار دا...
من نه رهبر مملکت هستم که با صلابتِ صدایم ساخته...
اگر سمت محله ما رو بزن...
خیال میکردم سوار یک بالنم و برای اوجگرفتنش با...
من و نزدیک به ۵۰ نفر دیگر در گوگلمیت نشسته بود...
گفتم:«بچه ها بیاید ما هم به رزمندههامون کمک کن...
در هیچ کتاب و کلاس آموزشی به منِ جوجه نویسنده ن...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است