محمدحسین قصه خواستن یادش نرفته بود.نمیدانم چرا قلبم آنقدر تند میزد.دوست نداشتم به خیالها و احتمالاتی که وحشیانه به مغزم هجوم میآوردند اعتنا کنم ...
به روایت زهرا عباسی(سایه)
اولین نفر کامنت بزار
خانمها قبل از روضه یکی یکی میروند.
نمی...
اولش کمی لثه هایش را روی هم میفشرد، بدنش را سف...
فکر کن یه خانواده ۴ نفره همه شون شهید شده بودن ...
امروز داشتم شمارههای ضروری را برمیداشتم که اگ...
عجیب بود که حتی زبالههای ریخته شده کنار جاده ر...
فکر میکنم چهطور میشود جلوی این همه شمشیر از ...
شنیدن این حرف ها برایم شوکه کننده بود. من تازه ...
در را که بلند میکنم کفها تهنشین میشوند. یک ...
مینشینم کف بالکن و سرم را توی دستهام میگیرم....
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است